#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_135

چند دقیقه بعد ساموئل دراتاق مطالعه مقابل پدرش بود....

_ساموئل؟

_بله پدر؟

_چند وقت پیش راجع به اون دختر....جولیا....باهام صحبت کرده بودی.....

قلب ساموئل از شنیدن آن نام بشدت شروع به تپیدن کرد.....

_مطمئنی میتونی باهاش به سعادت و خوشبختی برسی؟

ساموئل در پوست خود نمیگنجید....

_بله پدر!

ریچارد کتاب را بست و سرش را تکان داد....

_میتونی مقدمات ازدواجت با اون دختر رو فراهم کنی!

ساموئل میخواست از خوشحالی فریاد بزند!دلش میخواست بطرف پدرش بدود و او را درآغوش بگیرد ولی پدرش بدخلق تر و جدی تر از آن بود که این خوشحالی بی حد و اندازه را درک کند!ساموئل از ترس اینکه مبادا نظر پدرش بطور ناگهانی تغییر کند از اتاق بیرون دوید....کتش را پوشید و بطرف خانه ی جولیا شتافت....

دوماه بعد جولیا در لباس سفیدِ تقریبا پوشیده اش مانند فرشته ها بنظر میرسید....ساموئل از داشتن چنین همسری به خود میبالید....خانواده ی جولیا نیز از داشتن چنین داماد برازنده و ثروتمندی در پوست خود نمیگنجیدند.....


romangram.com | @romangram_com