#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_130

اتاق فیونا وحشتناک ترین اتاق آن قصر بود...اتاقی بهم ریخته و تاریک....ایان بدنبال دفتر خاطرات فیونا میگشت.....تمام اتاق را زیر و رو کرد....زیر قالیچه....زیر تخت....پشت پرده ها....تمام کمد ها وکشو ها....او حتی زیر بالش و تشکِ تخت فیونا را هم گشت....ولی چیزی که میخواست را پیدا نکرد....

نگاهش به رایانه ی فیونا افتاد....با دیدن دستگاه اسکنر فکری بسرش زد....رایانه را روشن کرد و با توانایی فوق العاده ای که در دوره ی انسانی اش در هک کردن رمز های رایانه ای داشت رمز رایانه ی فیونا را هک کرد و وارد سیستم شد....پیدا کردن خاطرات اسکن شده ی فیونا کار سختی نبود....همه ی صفحات دفترچه داخل پوشه ی ای روی صفحه ی مانیتور دیده میشد...

ایان پوشه را باز کرد و صفحه هارا یکی پس از دیگری خواند...تا به روزی رسید که دوستی اش با او را بهم زده بود....ایان با دقت بیشتری شروع به خواندن کرد:

_امروز بدترین روز زندگیمه...ایان بخاطر یه دختر احمق تازه کار باهام بهم زده....من عاشقشم.... چطوری زندگی کردن بدون ایانو تحمل کنم؟!اولش فکر کردم ازش متنفرم...ولی الان میدونم که از قبل هم بیشتر دوسش دارم...دیگه نمیدونم چیکار کنم...شاید برگردم پیشش و بهش التماس کنم باهام بمونه....

خاطره ی اول تمام شد....ایان تاریخ و ساعتش را خواند و سراغ خاطره ی بعدی رفت...

_سه روز گذشته...دیگه نمیتونم برم مدرسه....هربار دیدن ایان با کیت نابودم میکنه.....کیت واقعا با استعداده!!!حالا همه ی هم کلاسی ها و حتی مربی ها فقط به اون توجه میکنن....ازش متنفرم!!!ایان هرروز بهم میگه که ازم متنفره.....دیروز بهش التماس کردم برگرده پیشم....ولی اون بدون اینکه جوابمو بده بهم پشت کرد و رفت!!دیگه نمیتونم این حقارتو تحمل کنم....ولی تحمل نداشتن ایان هم غیر ممکنه!!!!دیگه نمیدونم چیکار کنم.....

ایان خاطره ی بعدی را شروع کرد:

_یکهفته از روزی که ایان برای همیشه ترکم کرده میگذره....دیگه به آخر خط رسیدم....دو روزه مدرسه نرفتم....دیگه نمیتونم برم....بودن تو محیطی که کیت و ایان باهمن بهم احساس خفقان میده...هربار باهم میبینمشون نفسم بند میاد!!!از هردوشون نفرت دارم!!!ولی نه....من ایانو هنوز دوست دارم....دیگه تموم شد...من دیگه نمیخوام زندگی کنم.....زندگی بدون اون برام هیچ ارزش و معنا و مفهومی نداره.....خسته شدم از حقارت و تنهایی....این 7روز برام مثل 7سال گذشت!!!نمیتونم تا آخر عمرم اینطوری زندگی کنم......اصلا دیگه نمیتونم زندگی کنم!!!مامان..بابا....اگه دفترخاطراتمو پیدا کردین با ایان کاری نداشته باشین.....ولی این نوشته هارو بدین بهش و مجبورش کنین بخونه و بفهمه که حماقتش با من چه کرد!!!میخوام تا آخر عمر عذاب وجدان نابودش کنه....اگه من نتونستم ایانو داشته باشم،اون دختره هم نباید داشته باشه!!!ایانِ عزیزم....همیشه دوست دارم...خداحافظ.

آخرین خاطره بدون هیچ تاریخ و ساعتی تمام شده بود...ایان گیج بود....فیونا به او گفته بود که برحسب تصادف مرده!!!!

خاطرات بعدی همگی صفحات سفید و خالی از نوشته بودند....ولی بعد از چند صفحه ی سفید بازهم نوشته های ریز مقابل چشم های ایان رژه رفتند.....

_این منم....یه فیونای جدید.....با یه زندگی دوباره....احساس میکنم تازه متولد شدم.....ولی اینبار بدون هیچ احساسی!!نه خشم و نه عطوفت....نه عشق و نه نفرت و نه حتی دلتنگی و وابستگی!!!!از چیزی که هستم خوشم میاد!!!حالا من قدرتمند ترین موجود روی زمین هستم!!!جوزف میگه یه خون آشام هیچوقت خودشو درگیر زندگی انسانیش نمیکنه!!!برای همین احتمالا این آخرین خاطره ی منه!آخرین صحنه هایی که از زندگی انسانیم به یاد دارم زیاد واضح نیستن!فقط یادمه از روی پل پایین پریدم و بعد.....هیچ چیز......و وقتی چشم باز کردم دیگه انسان نبودم.....

و باز هم صفحات سفید و خالی از نوشته....ایان آنقدر صفحات را جلو رفت تا باز هم به نوشته ها رسید:


romangram.com | @romangram_com