#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_129

_گفتم صبر کن!

کیت دوباره ایستاد....ولی اینبار پشت به ایان....

ایان ادامه داد:

_آره....اولش اینطوری شروع شد....وقتی به این هیولایی که میبینی تبدیل شدم خودم، وجودم، شخصیتم،انسانیتم و حتی احساسات و عشقم از بین رفت!دیگه هیچی احساس نمیکردم!تمام این مدت دنبال یه راه بودم برای جاودانه شدن....برای فرار از تاریکی!پیداش کردم....برای بدست آوردنش خیلی کارای وحشتناکی کردم....خیلی ها رو کشتم....بالاخره بدستش آوردم....و فهمیدم تنها کسی که میتونه دوباره عاشقم بشه تویی!

کمی مکث کرد....منتظر عکس العملی از جانب کیت بود....

کیت هیچ حرکتی نمیکرد....فقط صدای نفس های وحشتزده اش بگوش میرسید....

_ من دارم عذاب میکشم کیت!عذاب وجدان برای همه ی اون کارای وحشتناکی که کردم! محض رضای خدا بفهم کیت....اینکه همه ی این عذاب بخاطر تواِ !این زجرو بخاطر تو متحمل شدم!بخاطر پاکیت،بخاطر بخشندگیت....وقتی کنار توام نمیتونم خودم باشم!ینی نمیتونم خود واقعیم باشم، نمیتونم موجودی که هستم باشم!با تو خودِ ایانم!اون ایان قبلی،اون ایان زنده،اون ایان عاشق!

ایان کمی مکث کرد و باز هم ادامه داد:

_من با اون اوایل خیلی فرق کردم!تو دوباره منو به من برگردوندی!تو ایان رو به کالبد مرده اش برگردوندی کیت!!!منو ببین!من همون ایانم!همون ایانِ همیشگی....کیت حاضرم همه ی زندگیمو بخاطرت بدم....من جاودانگیو نمیخوام....من قدرتو نمیخوام....فقط تورو میخوام!میخوام که برگردی....میخوام کنارم باشی....کیت من روشنایی روزو نمیخوام....من نورو نمیخوام!تو نور رو به زندگی من اوردی....تو خود نوری!!!

اشک های کیت سرازیر شد... تحمل شنیدن آن حرف ها را نداشت،دیگر تحمل دور ماندن از عشق زندگیش را هم نداشت.... نمیدانست که آیا میتواند به اولین و تنها معشوق زندگیش اعتماد کند؟برگشت....درون چشمان سرخ رنگ ایان بدنبال حقیقت گشت و چیزی نگذشت که در اعماق قرمز رنگ چشمانش آنرا یافت!حقیقت این بود که او عاشقش بود،دستان ایان را گرفت و شروع به بوسیدنش کرد...آن شب برای اولین بار پس از چندین ماه باز هم کیت در آغوش ایان آرام گرفت...حالا ایان به عشق واقعی دست یافته بود،حالا میتوانست به آرزویش برسد،حالا میتوانست جاودانه شود،ولی هیچکدام از اینها دیگر برایش مهم نبود،تنها چیزی که مهم بود مراقبت از عشقش بود،مراقبت از کیت!حالا فهمیده بود که قدرت عشق از هر چیزی بیشتر است،حتی از نفرین یک جادوگر!

فصل چهل و ششم_خاطرات

ایان در قصر تنها بود....همه ی اعضای خانواده برای مدت طولانی به سفر رفته بودند.....تصمیم گرفت به اتاق فیونا برود...مدت ها بود منتظر فرصت مناسبی بود تا کنجکاوی اش نسبت به فیونا را برطرف کند....


romangram.com | @romangram_com