#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_124
کیت بدون فکر کردن گفت:
_اگه چیزی به جز خون داشته باشی چرا که نه؟
ایان اخم کرد....سایه ی تاریکی روی چهره اش نمایان شد...
کیت لبش را گاز گرفت....اصلا به حرفی که زده بود فکر نکرده بود!سرش را با شرم پایین انداخت و گفت:
_معذرت میخوام....حواسم به حرفام نبود...
ایان گونه اش را با مهربانی بوسید:
_اشکالی نداره....میرم پایین برات قهوه بیارم!ولی خونی درکار نیست!خیالت راحت!
کیت هنوز خجالت زده بود....صدای پای ایان لحظه به لحظه دورتر میشد....میدانست تا چند روز آینده از خون آشام ها خبری نمیشود...همه شان به سفر رفته بودند....ولی هنوز از تنها بودن در آن قصر بزرگ وحشت داشت....صدای نفس زدن هایش را میشنید....سعی کرد خود را آرام کند و به طرف میز تحریر ایان حرکت کرد.... کتاب بزرگ و قطوری روی آن بود....جلد چرمی قهوه ای رنگش تقریبا پوسیده بود....کیت با تردید به در نگاه کرد وبا کنجکاوی کتاب را ورق زد....از علائم و نوشته هایش سردر نمی آورد...
همانطور که ورق میزد نوشته ی بزرگ قرمز رنگی نظرش را به خود جلب کرد....دوباره کتاب را ورق زد تا آن صفحه را بیابد!
رنگ قرمز پررنگ دوباره به او چشمک زد.....صفحه را که تا خورده بود باز کرد و به عکس ها و علائمش خیره شد....با دیدن نام خودش که با خط درشت و قرمز بالای صفحه نوشته شده بود به خود لرزید....
شروع به خواندن صفحه کرد...کملات آخر را که میخواند مغزش از کار افتاده بود....لرزش عجیبی سر تاپایش را فرا گرفته بود و چشم هایش فقط چند کلمه را میدید:
_جاودانگی.....انسان....خون....کی ت!!!!
romangram.com | @romangram_com