#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_121
_پسره....
ریچارد با خوشحالی پرسید:
_حال همسرم چطوره؟
دختر سفید پوش با ناراحتی سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرفی خانه را ترک کرد.....ریچارد وحشت زده به طرف اتاق دوید.....فریاد های دردآلود گابریلا برای هیمشه خاموش شده بود....ریچارد بجای تاسف و غم احساس آزادی میکرد...گویی بار سنگینی از روی دوشش برداشته اند....ولی پسر کوچکش چه؟!آیا به تنهایی از عهده ی بزرگ کردنش بر می آمد؟
مراسم خاک سپاری گابریلا درست مثل مراسم عروسی اش ساده ولی آبرومندانه برگزار شد....ریچارد درحالی که پسر کوچک تنهایش را در آغوش میفشرد به خانه باز گشت....بمحض اینکه در را باز کرد ماریا مقابلش بود....با دیدن او گویی دنیا را هدیه گرفت...
_اوه خدای من...ماریا...ماریای عزیزم.....
ریچارد بی اختیار ماریا را در آغوش گرفت و اشک هایش سرازیر شدند....ماریا چون مجسمه ای سنگی بدون هیچ احساسی ایستاده بود و ریچارد را تماشا میکرد....ریچار عقب رفت و به تخت کوچک نوزاد نزدیک شد.....ماریا منتظر ماند تا ریچارد پسر تازه متولد شده اش را روی تخت بگذارد و سپس بدون اینکه به ریچارد فرصتی بدهد با دندان های برنده اش گردن او را درید....کمی از خونش را نوشید و سپس با وجود مقاومت شدید ریچارد از خون خودش به او نوشاند و بسرعت خنجری در قلبش فرو کرد....
ساعتی بعد ریچارد چشم هایش را باز کرد...سرش بشدت درد میکرد...با یاد آوری اتفاقی که افتاده بود فریاد زد:
_اوه خدای من!!!!
بمحض اینکه ماریا را دید مثل برده ای که شکنجه شده باشد روی زمین خود را عقب کشید...ماریا خود را به او نزدیک کردو با لحن مرموزی گفت:
_اینکارو کردم که بتونیم تا ابد باهم زندگی کنیم ریچارد.....
فصل چهل و پنجم_خیانت
romangram.com | @romangram_com