#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_119
_آه ریچارد....ریچارد من باردارم....کمکم کن....خواهش میکنم.....
ماریا و ریچارد هردو مانند برق گرفته ها خشک شدند....ریچارد به گابریلا چشم دوخت و گفت:
_چی میگی گابریلا؟معلوم هست؟اگه حقیقت داشته باشه پدرت منو میکشه!!!
گابریلا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
_پدرم جریانو فهمیده....من بهش گفتم منو تو قراره باهم ازدواج کنیم!!!
ماریا و ریچارد همزمان فریاد زدند:
_تو چیکار کردی؟!!!
***
گابریلا در لباس سفید بلندو دنباله داری که دنباله اش روی زمینِ سخت و سنگی کلیسا کشیده میشد بازو در بازوی
پدرش بطرف ریچارد که در محراب منتظرش بود نزدیک میشد....با هر قدمی که به جلو بر میداشت پل های پشت سر ریچارد و راه های مقابل ماریا را از بین میبرد...هر قدمش پتکی میشد و بر سر ماریا و ریچارد فرود می آمدتنها کسانی که لبخند میزدند گابریلا و پدرش بودند....هیچکس از آن وصلت راضی نبود....گابریلا شایستگی داشتن همسری چون ریچارد را نداشت.....ریچارد پسری بود خوش قیافه و تحصیل کرده که هیچ تفاهمی با گابریلای بی فرهنگ و سطح پایین آن جامعه نداشت....ماریا بیرون کلیسا اشک میریخت....احساس میکرد برای اولین بار پس از فرانک واقعا عاشق مردی شده و باز هم او را از دست داده است!
صدای سرد و متین کشیش به گوش میرسید:
_آقای ریچارد باتن آیا تعهد میکنید در تمام غم ها و شادی ها سختی ها و مشکلات و شکست ها و پیروزی ها یار و
romangram.com | @romangram_com