#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_118
فصل چهل و چهارم_ازدواج
صدای زنگ در به گوش رسید....ماریا چشمانش را به آرامی باز کرد....روی تخت سفید رنگی خوابیده بود....اطرافش را نگاه کرد....سعی کرد شب گذشته را به یاد آورد....ریچارد در اتاق دیگری خوابیده بود...
ریچارد لبخند زد:
_صبح بخیر....من میرم درو باز کنم....تو میتونی تو این فاصله خودتو برای صبحانه آماده کنی... دستشویی اونجاست....
ریچارد به در کوچکی در راهرو اشاره کرد و رفت....ماریا لبخند زد.....بطرف دستشویی رفت و دقایقی بعد کنار میز صبحانه انتظار ریچارد را میکشید....
ریچارد برگشت....سرخ شده بود...مطمئنا سرخی شرم بود...ریچار سعی کرد اوضاع را عادی جلوه دهد....سر میز صبحانه نشست و با لبخندی ساختگی گفت:
_خب....شروع کن...باید انرژی داشته باشی فرشته کوچولو!
ماریا لبخند زد و شروع به خوردن کرد....هرچند عطش امانش را بریده بود و انرژی زیادی از دست داده بود....ولی آن صبحانه ی انسانی کنار آن مرد دوست داشتنی بهترین صبحانه ای بود که میخورد!
چند روز گذشت....رابطه ی بین ماریا و ریچارد چنان قوی شده بود که ترک کردن یکدیگر برایشان سخت ترین کار دنیا بود....ولی سرنوشت برایشان چیز دیگری خواسته بود....و وقتی خود را به آن دو نشان داد که دخترِ نه چندان زیبایی زنگ در خانه ی ریچارد را فشرد.....
ریچارد سراسیمه در را باز کرد...
_اوه خدای من گابریلا....چی شده؟!
دختر که به پهنای صورت اشک میریخت در مقابل چشمان پر از حسادت و کینه ی ماریا خود را درآغوش ریچارد رها کرد...
romangram.com | @romangram_com