#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_117

ایان خانواده اش را بیاد آورد...خانواده ای را که ماه ها بود ندیده بود....مادری دوست داشتنی و مهربان و پدری جدی و سخت کوش...و خانه ای کوچک و زیبا.....

پس از ماه ها بطرز عجیبی برای خانه و خانواده اش احساس دلتنگی میکرد....بسختی با سرازیر شدن اشک هایش مبارزه میکرد...هرچند تنها بود ولی هرلحظه امکان هجوم آوردن فیونا به اتاق انتظار میرفت!

خانواده اش هرگز نمیتوانستند بار دیگر او را ببیند...هرگز....ولی او که میتوانست خانواده اش را ببیند!!!

تصمیم خود را گرفت....او باید خانواده اش را میدید....از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه مقابل خانه شان بود....به دنبال راهی میگشت که بدون جلب توجه وارد خانه شود...خاطره ای مبهم از دوره ی انسانی اش مقابل چشمان قرمز رنگش شکل گرفت....یک راه باریک و دود گرفته....دودکش اتاقش!!!!

یادآوری دوران کودکی اش وقتی لباس بابانوئل میپوشید و از شومینه ی اتاقش خود را پایین میانداخت و روی ملحفه ها و بالش هایی که داخل شومینه روی هم انباشته کرده بود می افتاد و صدای فریاد های مادرش که برای دودی شدن ملحفه ها سرزنشش میکرد قلبش را به آتش کشید....

حالا ایان مقابل خانه ی کوچکشان ایستاده بود....بطرف دودکش رفت....خاموش بود...سرد و یخ زده،درست مثل خودش....از دودکش شومینه پایین پرید.... درست وسط اتاق خاک گرفته ی خود فرود آمد.....آن اتاق هیچ تغییری نکرده بود...حتی هنوز عکس های دو نفره ی کیت و خودش روی میز عسلی کنار تختش بود....هنوز دسته های تنیس طلایی اش روی دیوار کوبیده شده بود و گیتارش کنار شومینه بود....و تختش هنوز همانطور به هم ریخته و نامرتب بود....اشک هایش سرازیر شدند... میدانست در اتاق قفل است....آرام روی تخت نشست و تا جایی که میتوانست خود را از درد ناشی از یادآوری هزاران خاطره ی تلخ و شیرین در آن اتاق تخلیه کرد....میدانست کلید کجاست.. دستش را زیر قالیچه ی ماشینی تیره رنگ کف اتاقش برد و کلید را برداشت....آرام در را باز کرد....

همیشه از کنار در اتاقش میتوانست همه جا را به راحتی زیر نظر بگیرد.....داخل آشپزخانه....اتاق نشیمن که پدرش مثل همیشه روی کاناپه ی آن لمیده بود و قهوه مینوشید و روزنامه ورق میزد....

به مادرش نگاه کرد....زنی شکسته و ازپا افتاده...درآن چند ماه شاید بیش از 10سال پیرتر به نظر میرسید...

فضای خانه غمی محسوس و سنگین داشت....غمی نهفته در چشم های پدر ونفس های آه مانند مادرش.....

متوجه مادرش نشده بود که با چشمانی گرد شده و مملو از اشک درحالی که سعی میکرد نامش را با لکنت به زبان بیاورد کنار در آشپزخانه ایستاده و به او چشم دوخته بود...

همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد.....ظرف غذا از دست مادرش افتاد و پدرش به سمت او دوید....و مادرش با وحشت به در اتاق بسته ی ایان اشاره کرد....

ایان بسرعت در را قفل کرد و از راه دود کش خود را از خانه خارج کرد.....یاد آوری آن صحنه و مادرش و چشمان گرد شده از وحشت و مملو از اشک او برای ایان زجر آور بود...درحالی که سعی میکرد جلوی سیل اشک هایش را بگیرد بطرف خانه و خانواده ی فعلی اش شتافت....و با خود عهد کرد که دیگر هرگز به آن خانه باز نگردد!!!


romangram.com | @romangram_com