#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_116

ماریا به نشانه ی نفی سرش را تکان داد....مشغول فکر کردن به دروغی بود که میخواست به او تحویل دهد که مردجوان گفت:

_ببینم چرا هیچی نمیخوری؟!فکر کنم گفته بودی گرسنه ای!!!گفتم که تا وقتی اینجا هستی راحت باش!

ماریا لبخند زد و گفت:

_میدونین....راستش....خب من الان تو خونه ی مردی نشستم که حتی اسمشو نمیدونم!

مرد گفت:

_آه منو ببخشید....باید زودتر خودمو معرفی میکردم....

ماریا با کنجکاوی به او خیره شد....

_من ریچارد هستم.....ریچارد باتِن!

فصل چهل و سوم_خانواده(2)

ایان گذشته ای دور را به خاطر آورد...روزی که برای اولین باربه کیت پیشنهاد دوستی داده بود و او بجای پاسخ منفی یا

مثبت این جمله را گفته بود:

_خب....درباره ی خودت بگو....درباره ی خونوادت!من تو رو یذره هم نمیشناسم!!!


romangram.com | @romangram_com