#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_115

_بهر حال که چشم های زیبایی دارید...

و مشغول معاینه ی چشم های ماریا شد...در طول معاینه مدام با خود فکر میکرد:

خدای من!من دیوونه نشم شانس آوردم...این دختر واقعا زیباست!

ماریا از شنیدن آن افکار به خود میبالید....مرد گفت:

_خب....همه چیز خوبه....حالا فقط میخوام تپش قلب و نبضتو چک کنم......

ماریا چون برق گرفته ها از جا پرید....بسرعت گفت:

_ولی من....من خوبم فقط....یکمی گرسنه ام!!!

دکتر جوان که گویی چیزی را فراموش کرده باشد گفت:

_آه....بله،بله....منو ببخشید....راستش من زیاد کسیو ندارم که به دیدنم بیاد....بنابراین رسم مهمون نوازی رو

فراموش کردم....

ماریا شیفته ی شخصیت مردانه ی او شده بود....با لبخند متینی روی مبل نشست....چند دقیقه بعد مرد با خوراکی های گرم به اتاق نشیمن رفت و کنار ماریا نشست....

_خب.....نگفتی این وقت شب،تنها توی اون خیابون تاریک چه میکردی؟بهت نمیاد یکی از اون دختر های بیخانمان فراری باشی!!!


romangram.com | @romangram_com