#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_114
ماریا لبخند نامحسوسی به لب آورد و سرش را با ناتوانی تکان داد...دکتر او را از روی زمین بلند کرد و داخل اتومبیلش جای داد....
چند دقیقه بعد آنها مقابل خانه ی دوطبقه ی کوچک و قدیمی ایستادند....دکتر با لبخند گفت:
_میدونم زیاد خوب نیست...ولی بهتر از اینه که تو خیابون باشی!
ماریا لبخند زد و به سختی روی پاهایش ایستاد....دکتر جوان به او نزدیک شد و زیر بازویش را گرفت و گفت:
_لطفا راحت باشید خانم....فرض کنید اینجا خونه ی خودتونه!
دکتر ماریا را به داخل راهنمایی کرد...روی مبل تک نفره ای نشاند و پتوی گرمی دورش پیچید....و خودش به دستشویی رفت...چند دقیقه بعد درحالی که دستانش را خشک میکرد مقابل ماریا زانو زد و کیف شامل لوازم پزشکی اش را باز کرد.....
_دهنتو باز کن...
ماریا دهانش را باز کرد.....دکتر حلق بینی و گوش های ماریا را معاینه کرد....سپس با تعجب به چشم های سرخ رنگ ماریا خیره شد و گفت:
_چشمات قرمزه تاحالا ندیده بودم!
ماریا لبخند زد و گفت:
_خب....چون این رنگ خیلی کمیاب و خاصه!
دکتر لبخند زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com