#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_113

باران شروع شده بود....قطرات سرد باران روی پوست رنگ پریده و یخزده ی ماریا ریخت....باد به شدت وزیدن گرفت....ماریا کلاه شنل بلند نخی اش را روی سرش کشید....مرد جوانی از ساختمان نه چندان قدیمی بیرون آمد و به طرف اتومبیلش رفت.....کت و شلوار مشکی براق به تن داشت و کلاه شاپو اش را روی سرش پایین کشیده بود تا چشمانش از شدن باد و قطرات باران آسیب نبیند.....کیف سامسونت کوچکش را داخل اتومبیل گذاشت.....سوار شد و چراغ اتومبیل را روشن کرد....

_آه خدای من!!!

مرد جوان بسرعت از اتومبیل خارج شد و بطرف دختر ظریف اندامی رفت که بی حال و خسته روی زمین افتاده بود....

مرد ماریا را در آغوش گرفت و کلاه شنل را از سرش پایین کشید:

_یا مسیح!تو فرشته ی مرگی یا فرستاده ی خدا؟!

و بعد با خود فکر کرد:

این زیبایی فقط خداییست!این دختر فرشته است!

ماریا فکر او را شنید....و نقشه اش برای شکار کردن مرد عملی نشد....وقتی چشم هایش را گشود مردی را مقابلش دید که تنها یک نفر را به یادش می آورد....فرانک!!!نتوانست به او حمله کند!

موهای روغن زده ی مشکی و عینک گرد....پاپیون مشکی به جای کراوات که آنروز ها به تازگی مرسوم شده بود....قلبش فشرده شد و آه کشید....مرد با صدای ملایمی گفت:

_من پزشک هستم...لطفا اجازه بدید بلندتون کنم....شما به معاینه احتیاج دارید خانم جوان!

ماریا با خود فکر کرد:

خانم جوان؟خودت چند سال داری دکتر خوشتیپ؟30سال؟!!


romangram.com | @romangram_com