#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_112

ساندرا کنترل خود را از دست داد و با قدم های سریع به گرگ نزدیک شد...کوین آنقدر محو تماشای کایل شده بود که متوجه حرکت ساندرا نشد....

گرگینه به طرف ساندرا برگشت....مدتی در چشم هایش خیره شد....ساندرا آرام جلو رفت و دستش را برای نوازش گرگ بالا آورد و زمزمه کرد:

_کایل!

کوین وحشتزده فریاد زد:

_نه ساندرا!!!

صدای فریاد کوین در غرش های وحشیانه ی گرگ و جیغ های دلخراش ساندرا پنهان شد.....ساندرا روی زمین افتاد....از او خون میرفت.....کایل فرار کرده بود...کوین دستپاچه شده بود...ساندرا را در آغوش گرفت و بطرف اتومبیلش دوید....درعرض چند دقیقه آنها در نزدیک ترین بیمارستان بودند.... ساندرا خون زیادی از دست داده بود....کوین داشت دیوانه میشد.....دکتر از اتاق بیرون آمد...

_حالش خوب میشه...نگران نباشید....درضمن لطفا به خانواده اش خبر بدین!

کوین نفس راحتی کشید....به پدر ساندرا تلفن کرد و سپس به اتاقش رفت....ساندرا آرام روی تخت دراز کشیده بود....قلب کوین از دیدن او در این حالت فشرده شد....مدت ها بود به او علاقمند شده بود....ناگهان چیزی را به یادآورد....چیزی که آن بلا را بر سر کال آورده بود...گاز یک گرگینه!!!!

دلش میخواست فریاد بکشد....اگر کایل را بار دیگر میدید او را به آتش میکشید!حالا دختر مورد علاقه ی او....سانداری مهربان و زیبای او به موجودی وحشی و کشنده تبدیل شده بود....به یک گرگینه!!!

فصل چهل و دوم_امید دوباره

ماریا خسته بود....قلبش از هر کسی که با او بود زخم خورده بود و حالا با تکه پاره های قلب منجمد شده اش به دنبال کسی بود که بتواند عاشقش باشد....و درست وقتی آرزو کرد برآورده شد!

آن شب سردترین شب سال بود...شهر درسکوت وهم آلودی بسر میبرد....حتی یکنفر هم آن اطراف دیده نمیشد....ماریا تشنه بود....ولی به شهر ارواح قدم گذاشته بود...باد سردی زوزه میکشید و اسمانِ ابری خبر از طوفانی وحشتناک میداد...و ماریا بدون هیچ سرپناهی در خیابان های یخزده قدم میزد....


romangram.com | @romangram_com