#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_111
دردور دست ها رودخانه چون پارچه ی حریری روی دشت پهن شده بود و نور ماه که در آن منعکس میشد بنظر ماهی نقره ای عظیم الجثه ای میرسید که پولک هایش سطح آب را لمس میکنند.....
ایان دستان گرم و لطیف کیت را فشرد و گفت:
_امشب....برای اولین بار پس از مدتها احساس مفید بودن رو تجربه کردم....
کیت لبخند زد....وقتی در چشمان سرخ رنگ ایان خیره شد نتوانست تمایلات شدیدش را کنترل کند....چشمانش را بست و بوسه ها شروع شدند....
استلا که بیدار شده بود از پشت پنجره آن دو را تماشا میکرد....لبخند شیرینی چهره اش را نورانی کرد....حالا آن حسادت سوزاننده به محبتی خواهرانه تبدیل شده بود...درد کشیدن هنگام هر بار تبدیل شدن،به استلا تلخی روزگار را چشانده بود...آرام تر از قبل شده بود و رفتار بچگانه اش را بکلی فراموش کرده بود....از دیدن کیت و ایان در آن حالت روی آن ایوان طلایی رنگ و نور نقره ای ماه داستان مورد علاقه اش را به یاد آورد:رومئو جولیت!
فصل چهل و یکم_تبدیل
کوین و ساندرا هردو به افسانه ها روی آوردند...آنها تمام وقت خود را صرف تحقیق در افسانه ها میکردند....افسانه هایی که در کودکی فقط با آنها سرگرم میشدند....
هردو به کاری که میکردند ایمان داشتند...میدانستند که داستان گرگینه ها دیگر یک افسانه نیست...
آنشب ماه کامل بود...کوین و ساندرا هردودر جنگل بودند....کایل را تا اواسط جنگل دنبال کردند....صدای زوزه های گرگی از میان درختان بگوش میرسید....
کایل به رودخانه نزدیک شد...جایی که نور ماه مستقیما به او میتابید.....فریاد کشید....روی زمین افتاد و از درد به خود پیچید....ساندرا بطرف او رفت ولی کوین بازویش را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد....
کایل فریاد میکشید و ناخن هایش را درخاک فرو میکرد...لباس هایش را پاره کرد....موهای سیاه رنگ و ضخیمی سطح بدنش را پوشاندند...کوین و ساندرا به وضوح تبدیل یک انسان به گرگ را مشاهده کردند....آنها چهره کایل را که کم کم به گرگی گرسنه تبدیل میشد و چشمان سبز رنگی که به زردی گرائید را دیدند....و انگشت هایی که به پنجه های خنجر مانند و برنده تبدیل میشد.....
ساندرا و کوین از ترس به خود میلرزیدند.....چیزی که میدیدند را باور نمیکردند...کایل غرید....بزاغش تبدیل به کف زرد رنگی شده بود....صدای غرش خفه اش موهای بدن کوین و ساندرا را سیخ کرد....
romangram.com | @romangram_com