#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_110

_خدای من....پس....ایان به کاری بکن!اون داره میمیره!

هردو به جسم لرزان و سرد استلا خیره شدند....نفسش به شماره افتاده بود و از درد به خود میپیچید...درست کنار قلبش سوراخ بزرگی به چشم میخورد که گویی تمام خون بدنش از آن به بیرون جاری بود......ایان به خود آمد و بی مقدمه گفت:

_خیله خب......باید یه جادوگر پیدا کنیم!!!!

کیت با حیرت پرسید:

_چی؟؟؟؟

_کیت الان وقت توضیح دادنو ندارم....میرم یکیو پیداکنم....تو همینجا بمون...

کیت دست سرد و متشنج استلا را در دست گرفت.....ایان ناپدید شد....چیزی نگذشت که ایان در اتاق ظاهر شد....

_داره میاد....الان میرسه....

چند ثانیه بعد زن میانسالی مقابلشان بود...کیت را کنار زد و خودش کنار استلا نشست...دست او را در دست گرفت و شروع به خواندن ورد کرد....دستش را داخل کیف دست دوزِ نمدی اش فرو برد و پودر سفید رنگی را بیرون آورد و روی زخم استلا پاشید.....

کیت به مرز جنون رسیده بود...دیگر نمیتوانست تحمل کند....خون آشام ها...گرگینه ها...دورگه ها و جادوگرها.....آنهم تمام دوستان نزدیکش!!!!

کلارا پس از خواندن ورد از جایش بلند شد و با وقار و متانت از اتاق بیرون رفت....بدون آنکه کلمه ای حرف بزند استلا آرام گرفته بود و چون کودکی در خواب عمیقی فرو رفته بود...

ایان و کیت اتاق را ترک کردند....ایوان طلایی رنگ اتاقِ ایان منظره ای فوق العاده داشت.....نور نقره فام ماه که روی دشت مسطح و سبز رنگ میپاشید و همچنین درختان اطرافش را روشن میکرد....


romangram.com | @romangram_com