#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_109
جاستین بیدار شد....باز هم کابوس دیده بود...کابوسی که تقریبا هر شب با او بود و رهایش نمیکرد....اشک هایش سرازیر شدند...حالا بیش از هر وقت دیگری دلتنگ بود....زیر لب با عجز و ناتوانی نامش را صدا زد:
_آوریل.....
فصل چهلم_نجات
کیت به خانه ی قصر مانند رسید....سکوت و تاریکی همه جایش را دربر گرفته بود...ترسید...با خود فکرکرد:
اگر بقیشون هم باشن چی؟!
صدای مضطرب ایان از پنجره بیرون آمد:
_نه کیت...اونا اینجا نیستن!رفتن شکار!زود باش....بیا اینجا...
کیت بسرعت وارد قصر شد....نمیتوانست اتاق ایان را پیدا کند...
ایان فریاد زد:
_لعنتی....
سریع خود را به کیت رساند....او را در آغوش گرفت و در یک چشم بهم زدن در اتاقش بود....کیت را رها کرد و بسرعت بطرف استلا دوید.....فریاد زد:
_کیت....کاری از من برنمیاد....اون گرگینه است....خون من اثر نداره!!!!!
romangram.com | @romangram_com