#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_108

گاهی زندگی کردن تو دیوونه خونه ازینجا لذت بخش تره!!!

از جایش بلند شد و بیرون رفت...هوای تازه شبانگاهی روحی تازه در کالبد منجمد و بی روحش دمید....نفس عمیقی کشید و به گذشته های دوردست بازگشت...گذشته ای که در آن چیزی جز شادی و خوش گذرانی نبود...گذشته ای که درآن " آوریل" هنوز کنارش بود.....به دختر شرقی زیبایی فکر کرد که سال ها پیش قلبش را ربوده بود....به لحظات خوشی که با هم بودند و به حرارت بوسه های آتشینی که قلب های تپنده شان را میسوزاند!!از یاد آوری خاطراتش با آوریل قلبش فشرده شد...قلبی که دیگر نمیتپید ولی همچنان درد و ناامیدی را حس میکرد....

هرگز به خاطر کاری که کرده بود خود را نبخشید....احساس سنگین عذاب وجدان و نفرتی که نسبت به خود داشت را تا ابد با خود بهمراه داشت....باز هم به گذشته باز گشت....

_من....من کجام؟

احساس عطش امانش را بریده بود...قبل از دیدن هرچیزی نگاهش به گردن پر خون زن جوانی خیره ماند....آب دهانش را به سختی فرو داد و به طرف آن زن حمله ور شد....

به جنازه ی زن نگاه کرد....آن زن را میشناخت....او یک زن نبود....دختر جوانی بود که چهره ی شرقی ها را داشت....چشمان زیبایش را بسته بود و چون فرشته ای زیبا به خواب ابدی فرو رفته بود....

وقتی عطش سیری ناپذیرش آرام گرفت سرش را بالا آورد،هنوز گیج بود....به سه دختر خون آشام زیبایی که مقابلش ایستاده بودند خیره شد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:

_خوشوقتم خانوما!من "جاستین" هستم!!!

_به خانواده ی جدیدت خوش آمدی جاستین!

جاستین بطرف صدا برگشت.... با تردید به جوزف نگاه کرد...جوزف آرام جلو آمد و همه چیز را برای او توضیح داد...جاستین حالا عضوی از خانواده ی خون آشام ها شده بود!

جاستین بار دیگر به بدن یخ زده ی معشوقش نگاه کرد..... آوریل مرده بود....جاستین شیره حیات او را تا آخرین قطره نوشیده بود....او قاتل آوریل بود....

_نه!!!!


romangram.com | @romangram_com