#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_107

ماریا باز هم تحقیر شده بود....از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی چون باد آنجا را ترک کرد.....

فصل سی و نهم_

کوین و ساندرا تمام وقتشان را با هم میگذراندند....تنها سرگرمی و فکر و ذکرشان تحقیق راجع به بیماری های عجیب و کمیاب بود....برایشان عجیب بود که کال با وجود بهبودی کاملش هنوز رفتار های عجیب داشت...پرخاشگر و خشمگین شده بود...بدنش عضلانی و ماهیچه هایش قوی تر شده بودند....ساندرا درحالی که به دوردست ها خیره شده گفت:

_بنظرت رو آوردن به افسانه ها عاقلانست؟!چون اینطور که معلومه علم جوابی برای بیماری کال پیدا نمیکنه!!!

کوین به فکر فرو رفت...

_شاید افسانه ها بیشتر پاسخگو باشن!!!

***

جیک غمگین بود....کیت دیگر او را نمیخواست.....هیچکس یک دورگه ی خون آشام را نمیخواست!!!! میدانست که کیت از او وحشت دارد....ولی این را نمیدانست که معشوقِ حقیقیِ کیت خود یک خون آشامِ کامل است!!!

احساس میکرد هرچیزی در دنیا داشته از دست داده،جیک از هرچیزی محروم مانده بود!داشتن مادر و پدر....خانواده....کار....عشق!!!!!!

به زندگی که به نظر خودش نکبت بار می آمد لعنت فرستاد و چون کودکی اشک ریخت.....

***

جاستین طبق معمول روی مبل راحتی اش لمیده بود و خون مینوشید....دختر ها صدای موسیقی را تا جایی که میشد و میتوانستند بلند کرده بودند و از طرفی به طرف دیگر میدویدند و جیغ میکشیدند و میخندیدند.....جاستین لبخند زد،با خود فکرکرد:


romangram.com | @romangram_com