#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_106

داگلاس با شنیدن افکار ایزابل لبخند زد....در پاسخ به افکار او با خود فکر کرد:

کوچولوی زیبا تا چند وقت دیگه میفهمی که من خیلی با اونای دیگه فرق دارم!!!

از احساس برتری که نسبت به او داشت لذت میبرد....شنیدن همه ی افکار خجالت آور و مبتذل ایزابل راجع به خودش جالب و خنده دار بود.....

ماریا خود را بسختی کنترل میکرد....لیوان ودکا میان انگشت های مشت شده اش خرد شد....بدون توجه به نگاه های متعجب دیگران با عصبانیت آنجا را ترک کرد.....

***

_باید از همون اول میدونستم!منِ لعنتی از همون اولین باری که تو باهاش آشنا شدی،از همون شبِ لعنتی.....باید قید اون دختر عوضی رو میزدم!!!!

ماریا خشمگین بود و مدام فریاد میکشید....پس از مکثی کوتاه برای تنفس دوباره ادامه داد:

_آه خدای من!باورم نمیشه!تو به اون بدکاره ی بیریخت علاقمند شدی؟!!!

داگلاس فریاد زد:

_نگو که خودت الهه ی پاکی هستی!!!!نکنه یادت رفته برای تبدیل کردن انسان ها به چیزی که هستی با چند نفر خوابیدی!!!!

ماریا از عصبانیت در حال انفجار بود!خشونت در نگاهش موج میزد....با چشمانی خون بار به داگلاس حمله ور شد ولی قبل ازینکه بتواند حتی از خودش دفاع کند داگلاس او را به پشت روی زمین کوبید و فریاد زد:

_تو شیطونو درس میدی عوضی!!!!برو به کارت ادامه بده!ولی بدون من!فهمیدی؟؟؟


romangram.com | @romangram_com