#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_103
_نه ایان!اوندفه از چند قدمی مرگ نجات پیدا کردی!!!ایندفه دیگه نه!!!!
ایان به کیت پشت کرد و به گرگ خیره شد...گرگ نیم خیز شد و روی ایان پرید...ولی ایان اینبار به گرگ اجازه ی هیچ حرکتی را نداد و بسرعت و بیرحمانه ناخن های تیزش را در بدن گرگ فرو کرد...گرگ زخمی زوزه ی دردآلودی کشید و روی زمین افتاد....ایان خود را از زیر هیکل بزرگ گرگ بیرون کشید و تبدیل گرگ به انسان را تماشا کرد....چند ثانیه بعد کیت و ایان شاهد جثه ی کوچک و برهنه ی استلا شدند که زخمی و خاک آلود روی زمین افتاده بود....کیت جیغ کشید:
_اوه خدای من!!!نه....استلا...تو....
ایان وحشتزده به استلا خیره شد...از او خون میرفت و نفس نفس میزد.....درعرض چند ثانیه غیبش زد....
کیت با عصبانیت در دلش به ایان دشنام داد و بطرف استلا دوید....استلا میلرزید....به او تشنج خفیفی دست داده بود....کیت هول شده بود و اشک میریخت...نمیدانست چکار کند!ایان در آن وضعیت او را تنها گذاشته بود!
ناگهان ایان مقابلش ظاهر شد و ملحفه ی بزرگ و کلفتی را روی استلا انداخت و دور او پیچید....سپس در چشمان کیت خیره شد و گفت:
_درسته من یه خون اشام پست و خودخواهم!اما در حق دوستم و کسی که دوستش دارم نامردی نمیکنم!!!!
کیت با شرمساری به زمین خیره شد....ایان استلا را در آغوش گرفت و میان درختان جنگل ناپدید شد....کیت راه خانه ی قصر مانند ایان را در پیش گرفت....
فصل سی و هشتم_شیطان!
ماریا با لوندی خود را به داگلاس نزدیک کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
_عزیزم.....فکر کنم اون دختر برای اینکار مناسب باشه!
داگلاس چون مسخ شده ها با چشمانی که در آن هیچ احساسی مشهود نبود سرش را به نشانه ی تایید تکان داد!حالا کسی که دستور میداد ماریا بود و کسی که چون برده عمل میکرد داگلاس!
romangram.com | @romangram_com