#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_101
فصل سی و هفتم_گرگینه ها!
استلا تنها و خسته میان درختان جنگل قدم میزد...ماه کامل بود و صدای زوزه ی گرگ ها به گوش میرسید....شنیدن این صداها برای او امری طبیعی شده بود....همیشه میدانست که گرگ ها وقتی ماه کامل است همگی باهم شروع به زوزه کشیدن میکنند!
بو کشید....بوی سردی بینی اش را پر کرد...بوی گوشت یخ زده...بوی مرگ....ولی این بو برایش لذت بخش بود....لذیذ ترین بویی که تا بحال احساس کرده بود....به دنبال بوی مطبوع و خنک تا اواسط جنگل پیش رفت.....هرلحظه به آن بوها نزدیک تر میشد.....کم کم بوی دیگری را احساس کرد...بوی گرم،شور و قلبی تپنده!!!
ترکیب هردو بو برایش حکم مواد مخدر را داشت....او را از خود بی خود و مدهوش کرد....کنترلش را از دست داد و به دختر و پسر جوانی که درحال بوسیدن یکدیگر بودند حمله ور شد...
***
ایان و کیت میان درختان جنگل قدم میزدند.....کیت نمیتوانست راز جیک را با ایان درمیان بگذارد....ولی ذهنش بی اختیار درگیر میشد و مطمئن بود که ایان همه چیز را از افکارش شنیده...ایان ایستاد . کیت هم...
_کیت....مجبور نیستی وقتی با منی ذهنتو انقدر درگیر کنی!من....من میتونم ذهنتو نخونم!!یعنی... اگه نخوام فکرتو بشنوم میتونم جلوی اون صداها رو بگیرم....اونوقت دیگه حتی یک کلمه از افکارتو هم نمیشنوم....
_میخوای بگی الان نفهمیدی من به چی فکر میکردم؟!!
ایان لبخند زد:
_وقتی تو ذهنت با خودت گفتی:"لعنتی....حتی اگه بهشون فکر کنم این خون آشام دیوونه بازم میفهمه" من ذهنتو به روی خودم بستم!دلم نمیخواست چیزایی که نمیخوای رو بشنوم!
romangram.com | @romangram_com