#طلسم_شدگان_پارت_9
-یاسمن جان باز تو زبونت باز شد ؟
-به جون خودم بابا من از دوسالگی زبون باز کردم.
بابا بلند خندید و پیشانی یاسمن رو بوسید، با اخمی ساختگی رو کردم سمت بابا.
-فقط یاسی رو میبوسی پس من چی ؟
بابا اغوشش و باز کرد و من با تمام وجودم به اغوش پدرانه اش پناه بردم. پدری که گاهی حتی مادر هم میشد .
-خدا رو شکر که شما رو دارم.
-ما باید خدارو شکر کنیم که پدر خوبی مثل شما داریم.
بابا دستشو دور کمر هردومون انداخت و تنگ در اغوشمون گرفت ، بابای ما بهترین بود حتی یه لحظه ام حق نداشتم به بابا شک کنم ، با صدای رعد و برق اسمان از بغل بابا کمی فاصله گرفتم و این صدا و نور باز هم خاطره اون شب بارانی رو تو دلم زنده کرد و بازهم تن و روحم به لرزه افتاد.
***
کمد اتاق وباز کردم نگاهی به مانتوهای خودم ویاسی انداختم دوسال اختلاف سنی داشتیم و هردو هم سایز و هم قد بودیم. مانتوی سبز و مقنعه ی مشکی یاسی رو برداشتم کوتاهی مانتو تا روی زانوم بود شلوار جین ابی نفتی مو به پا کردم از همون بچگی عاشق جین دمپا گشاد بودم و حتی با مد شدن شلوارای تنگ و ساپورت روی این علاقه ام پافشاری کردم . نگاهی به اینه ی حموم انداختم مقداری ازموهام از مقنعه بیرون زده بود اهمیتی ندادم و از نظر خودم ظاهرم مرتب بود وهمین واسه اولین روز کاری کافی بود یاسی قبل ازمن ازخونه بیرون رفته بود و بابا این روزها صبح ها بیشتر استراحت میکرد یه لقمه نون و پنیر خوردم و از خونه زدم بیرون .
بعد از پیاده طی کردن مسیر طولانیه خونه تا ایستگاه اتوبوس ، به ایستگاه رسیدم،نیمکت ایستگاه اونقدر سرد بودکه هیچ کس رغبت نمیکرد روش بشینه،اما واسه منِ خسته از این همه راه رفتن همینم حکم صندلی گرم پادشاهان و داشت ،بی خیال سرمای نشسته تو تنم،لم دادم به نیمکت زرد ایستگاه اتوبوس.
با اومدن اولین اتویوس سیل جمعیت منتظر هجوم بردن به سمت اتوبوس و اوناییکه مسیرشون با مسیر نوشته شده جلوی اتوبوس یکی بود حتی تاوسط خیابونم رفتن تا زودتر سوار شن دلیل این همه عجله رو نمی فهمیدم ... ومن هنوز نشسته بودم و جمعیت و نگاه می کردم .
نگاهم افتاد به زنی که اومد کنارم سرپا ایستاد ، مدام به ساعتش نگاه میکرد ، معلوم بود خیلی عجله داره که با بی قراری پاهاشو تکون میداد..
بلاخره اتوبوس مورد نظرش رسیدو با زدن شانه ای به زن کناریش سوار شد بدون اینکه اهمیتی به فحش رکیکی که نثارش شده بود بده .
،صدای پا تند کردن جمعیت باعث شد چشم بدوزم به تابلوی جلوی اتوبوس،مسیر موردنظرم روی تابلوی کوچک جلوی اتوبوس بهم چشمک میزد اروم از جام بلند شدم و بعد از سوار شدن جمعیت عجول سوار شدم،جایی برای نشستن نبود،ناچار سرپا ایستادم،صدای همهمه ی زنها گوشم و ازار میداد،جهت نگاهمو به بیرون تغییر دادم ،اتوبوس چند ایستگاه دیگه ایستاد نگاهی به جمعیت کردم و دل خوش کردم به پیاد شدن افراد،اما نه تنها کسی پیاده نشد جمعیت بیشتری سوار شدن ،اونقدر که کیپ تا کیپ ادم قرار داشتند ،زنی فریاد زد :
-یه کم جمع تر شین تا مام جامون باز شه.
ویکی از ته اتوبوس جوابشو داد :
-جمع تر از این نمیشه.
romangram.com | @romangram_com