#طلسم_شدگان_پارت_7
-تو هنوز نخوابیدی ؟
نگاهی به یاسمن انداختم .
-منتظرتو بودم .
یاسمن در حالیکه دراز می کشید گفت :بیا بخواب .
به کنارش رفتم هوا سر بود و پتو رو تا روی گردنم کشیدم.
-رامش فکر کنم جادوگره اشتباهی خود برزیل و طلسم کرده بود.
خنده ام گرفت یاسمن حق داشت انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند و برزیل در عین ناباوری با هفت گل بازنده شد.
-امروز یکی از دوستام یک عکس ازمامانش اورده بود نمیدونی چقدر شبیه مادرش بود اصلاً این همه شباهت و باور نمیکردم ، به نظرت منو تو شبیه مامانیم ؟
سری تکان دادم : نمیدونم .
-رامش من هیچ وقت از مامان بدم نیومده .
سکوت کردم ...وسعی کردم چهره ی مامان و تو ذهنم تصور کنم منم هیچ وقت از مامان متنفر نشدم با همه احترامی که واسه بابا قائل بودم نمیدونم چرا حرفاش در مورد مامان به دلم نمی نشست.
-پنج شنبه بریم سرخاک ؟
دلم نمیخواست در این مورد حرف بزنیم چون نمیدونستم چی راسته چی دروغ ...پدرم نمونه بود و مادرم ...اصلاً حتی نمیدونستم قبر مامان کجاست...در حالیکه نگاهم ترک سقف اتاق و زیر نظر داشت ناشیانه بحث عوض کردم .
- یعنی امید الان چیکار میکنه ؟
یاسمن درک میکرد خراب شدن حالمو ، اگه اون درک نمیکرد کی قرار بود مادوتا رو درک کنه ؟ من سهم اون بودم و اون سهم من از تنهایی های مشترکمون و البته بابایی که همیشه حامی و کنارمون بود ، این میشد یه تعریف کوچیک از خانواده ی سه نفره مون .
-رامش ...تو خوشحالی میخوای زن امید شی ؟
-من فقط خسته ام .
-از گذشته ؟
romangram.com | @romangram_com