#طلسم_شدگان_پارت_61
- خوش اومدید ، بهتره زودتر بیاین با خانمم و پسرم اشنا بشید .
بند دلم لرزید از واژه ی پسرم ، فکر کردم روبه رو شدن با الوند اسونه ، میشد یه اتفاق و برخورد عادی پشت تمام این برخوردای چند وقته ، اما حالا ضعف داشتم واسه این روبه رو شدن ...اصلاً چرا فکر کردم اون پسر الونده ؟ اون که پدر نداشت؟ ولی مگه اینجا خونه ی اون نبود ؟!
با قدمهایی نا مطمئن کنار یاسی قدم برداشتم ، یاسی اروم و زیر لب گفت: این مرد دیگه کیه ؟ جالبه ما نمیشناسیمش اما انگار زیادی به بابا نزدیک بوده .
ارومتر از اون گفتم : اره و من کنجکاوم ارومتربدونم چی باعث دوریشون شده ؟
سرم و بلند کردم نگاهی به دو روبه انداختم ، یکی نمای سفید داشته و دیگری سیاه ، یه حس دلشوره دلم و چنگ زد ، دلشوره ای امیخته به اذت حالی که تجربه ی اولی میشد تو حالام ، یه جاذبه ی عجیب منو میکشوند به سمت ساختمان سفید رنگ اما برخلاف تمایل درونی ام اقا حبیب به سمت عمارت سیاه رنگ قدم برداشتم و من پر حسرت نگاه گرفتم از اون ساختمان جذاب .
صدای قار قار کلاغ دوباره حس بدی رو به حونم انداخت ،
اونقدر که چمدان و رها کردم و به بازوی یاسی چنگ زدم ، یاسی شوک زده از این واکنش با نگاهش توضیح خواست و من در مونده از رفتار بی توجیم سری به معنی هیچی تکان دادم .
یاسمن اما نگران ایستاد : رامش یه چیزی شده رنگ صورتت مثل گچ دیوار سفید شده .
-چی شده دخترا چرا ایستادید ؟
نگاهی به بابا و ظاهر شادش انداختم خنده ی نشسته رو لباش محو نشدنی بود : هیچی بابا بریم تو .
پله های عمارت رو بالا رفتیم و مرد دست برد و دستگیره در رو کشید و قلب من با باز شدن درب ضربان گرفت و تمام احساسم با دیدن زن و پسر اقا حبیب رنگ یاس گرفت .
- همسرم شعله و پسرم رامبد .
و من میدونستم معنی این یاس و ...ندیدن الوند ... نگاه چرخاندم تا شاید ببینمش اما تنم کشیده شد تو اغوش مهربان شعله خانم به خودم اومدم لبخند زدم و جواب محبت و مهمان نوازیشو دادم اما نگاهم هنوز میگشت .رامبد نیز به تبعیت ار مادرش با تک تکمون احوالپرسی کرد و رفتار معقولی رو از خودش نشان داد اما بلافاصله به بهانه ی کارش از جمع خداحافظی کرد و هنوز از در خونه بیرون نرفته بود که یاسی ارام گفت :
-وا این چرا همچی کرد ؟
از بد حادثه حبیب اقا صداشو شنید : رامبد جان خارج از شهر زندگی میکنه و مهندس کشاورزیه و واسه خودش مزرعه ردیف کرده .
یاسی سرخ شد و من سکوت کرده سربه زیر انداختم اما بابا ماشاالله گویان به تحسینش پرداخت .
- راستی افشار جان بذار یه خبر بدم به مینا و الوندم بیان اینجا .
و تنها نام الوند کافی بود برای شدت بخشیدن به ضربان قلبم ...
romangram.com | @romangram_com