#طلسم_شدگان_پارت_60
چشم انداختم تو چشمای بابا : همه ی باور من.. پشت حرفات اطمینان هست ؟
بابا دستش و بلند کرد اینبار نمیلرزید و محکم زنگ خونه رو فشار داد :
-اطمینان دارم که دست بچه هام میگیرم و میارم تو خونه ای که ادماش ایمان منن .
وقتی بابا گفت بچه حس کودک بودن بهم دست داد ، اومدم حرف بزنم یادش بندازم بزرگ شدم اما در باز شده ساکتم کرد ، نگاهم و از دست بابا گرفتم ...دستی که اینبار نلرزید و زنگ زد .. نلرزیدن دست بابا صدای بم و محکمش و حس من در مورد ادمای این خونه و ارتباطشون با گذشته... تردید داشتم واسه قدم گذاشتن تو اون خونه ، عمارتی خشک و سرد با درختانی که استوار و عریان ایستاده بودند،
شاید درختاش مرده بودند اخه درختها ایستاده میمیرند ، این درختان ایستاده رگو ریشه داشتن هنوز ؟ نفس میکشیدن تو بهار یا زیر بار کهنگی این عمارت مرده بودن و در گذر زمان پوسیده میشدند ، صدای قار قار کلاغی ترس تو جونم انداخت ، میگن کلاغ شومه ، وقتی میگه قارقار خبر میده از نحسی ها ، پوزخندی زدم به خرافات رخنه کرده تو ذهنم ...حتی ذهن من هم گاهی درگیر این خرافات میشد ، کاش خرافات هم مثل درختان میمردن و بعد پوسیده میشدند اما خرافات اول پوسیده میشدند و این پوسیدگی قبل از مرگ نابود کننده بود . شاید میدونست حالا که داره نابود میشه باید نابود کنه
و همین خرافات بود که زندگی من و امید و بارها و بارها به چالش کشاند و تا مرز نابودی کشاند و شاید خرافات هرگز نمیرند .
کیفم از روی شونه م سر خورد و روی ارنجم افتاد بی خیال مرتب کردنش دسته ی چمدانم و محکم تر گرفتم و به دنبال بابا قدم تند کردم و گوش سپردم به صدای ارام چرخهای چمدان رو سنگفرشهای طوسی رنگ عمارت و یاسی کنارمن و غرق در تماشای عمارت قدم برمیداشت .
مردی به سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود و من چشم تیز کردم تا ردی اشنایی رو زودتر کشف کنم ... مرد نزدیکتر میشد و البته نا اشنا تر .مردی درست هم سن و سال بابا .
-به به ببین کی اینجاست ؟ خوش اومدی .
با رویی گشاده با با رو در اغوش کشید محکم و دوستانه .
-خیلی دلم برات تنگ شده بود مرد .
-یه جوری میگه انگار چندساله منو ندیدی ؟
-چند ساله مثل گذشته ندیدمت ..
مرد پرحسرت به زبان امد و بابا با دستش ضربه ای ارام به پشتش زد : از این به بعد وقت واسه باهم بودن زیاد داریم .
مرد لبخند پرعطوفتی زد و کمی فاصله گرفت از بابا : افشار جان معرفی نمیکنی ؟
بابا نگاه پر تحسینشو روی صورت منو یاسی چرخاند و با غرور شروع به معرفی کرد :
-رامش و یاسی دخترام و
جهت دستشو به سمت مردی که اشنای دیروزش بود تغییر داد : حبیب یزدان مهر دوست و رفیق صمیمی ام .
جا نخوردم از شهرت اشنای این مرد ، طبعاً وقتی قرار بود به خانه ی یزدان مهر ها بربم باید دنبال این تشابه نام خانوادگی بود و من مشتاق فهمیدن نسبت این مرد با الوند یزدان مهر لبخند رضایت بخشی زدم و اظهار خوشبختی کردم .
romangram.com | @romangram_com