#طلسم_شدگان_پارت_59


-حرفای مسخره نزن چه صلاحی تو ندونستنه ؟

-اینکه بابا نمیگه یعنی بهتره ندونیم .

-در مورد مامان چی؟

-اونو باید بدونیم .

-واگه بابا...

-بیا در مورد مامان حرف بزنیم .

لبخندی تلخی زدم ، نگاهم هنوز به در اتاق بابا بود و احساسم داشت بین راست و دروغ حرفای بابا جابه جا میشد داشت فاصله میگرفت از اعتماد کامل ، دستم مشت شد .

- امید واسم یه اطلاعاتی پیدا کرده ، یه ادرس باید بریم اونجا ، من فقط پنج شنبه ها و جمعه ها وقت دارم ،پس از همین پنج شنبه شروع میکنیم .

-چی رو شروع کنیم ؟

-جستجوی کامل در مورد گذشته ی مامان .

-اونوقت کجا باید بریم ؟

-پنج شنبه دوازده کارخونه تعطیله وقتم از اون لحظه ازاد میشه ، میای دیگه ؟

یاسی دستشو جلوی صورتم تکون داد : با توام میگم کجا باید بریم ؟

از فکر باقی حرفای امید بیرون اومدم و دست مشت شدمو باز کردم ، جای زخم میسوخت و ردی از خون تازه شده بود ، لعنتی فکر میکردم بند اومده ، اروم لب زدم : محل قدیمی ای که مامان و بابا اونجا ساکن بودن .

من ، یاسی و بابا پشت درب مشکی رنگ عمارتی قدیمی ایستاده بودیم ، درست پشت سرمون بچگیمون و کلی خاطره و سوال جامونده بود و من با حسی مبهم دل کندم از اون گذشته که بفهمم چی قراره تو این خونه و از ادمای این خونه نصیبمون شه ، ادمای این خونه ارتباط مستقیمی داشتند با ادمای خونه ی من ، نگاه سرگردانم به سمت بابا چرخید دستای لرزانش که داشت زنگ در رو لمس میکرد توجهم جلب کرد:

- صبر کن بابا ...

دستش تند پایین اومد و گره ابروهاش درهم رفت .

-دلم رضا نیست بیام اینجا بین ادمایی که نمیشناسم زندگی کنم اما اومدم چون بابام گفته اعتماد کن وقتی میگه اعتماد کن اعتماد میکنم چون همه ی باورمه


romangram.com | @romangram_com