#طلسم_شدگان_پارت_53


-اقای مرادی کجاست؟

قلبم از شدت ترس دیوانه وار میکوبید ،بهت زده چشم دوختم به چهره ی عصبانیه الوند و نگاه اون هم لحظه ای روی گوشی نشست و بلافاصله بالا اومد ، پرخشم چنگی به موهاش زد و نفسشو پرصدا بیرون داد و تن صداش از این دم و بازدم فروکش کرد:

-اقای مرادی نیستن ؟

به معنی نه سرتکان دادم :

-اصلاً امروز اومده ؟

اب دهانم و قورت دادم و به سختی و بریده بریده لب زدم : اومد.. ولی خ.. خیلی.. زود رفت .

زمزمه وار گفت :باید گیرش بیارم

و نگاهش و گوشه و گوشه ی میز مرادی چرخاند ، بی توجه به حضورش نفس ارومی کشیدم تا کمی این ضربان نامیزان قلبم ارامش پیدا کنه...هنوز اروم نشده عزا گرفتم به خاطر حال و روز داغون گوشی ام و خم شدم تا لاشه ی گوشی رو جمع کنم اما جفت چشمام میخ دستگاه گوشی مرادی شد که روی میز قرار داشت ،نگاهم بالا اومد الوند در حال خروج از اتاق بود و منِ دستپاچه شده، عجله خرج کردم که زودتر الوند و در جریان گوشی جامونده قرار بدم .

پا تند کردم و همزمان داد زدم : اقای یزدان مهر ...

اما تو یه غفلت و پرتی حواس پاهام گیر کرد به سیم کابل کیس کامپیوتر و تعادلم و از دست دادم و خودم و کل میز کامپیوتر نقش زمین شدیم و دستام موند زیر پای اهنی میز...صدای فریاد دردم تو کل فضای اتاق پیچید و نفسم تو سینه حبس شد و حس تنم پرید و پلک چشمام روی هم افتاد .دستم هنور مونده زیر میز و من درمانده از خلاص کردنش بی حرکت مانده بودم ..

-حالت خوبه ؟

چشمام و به سختی از هم باز کردم ، نگاه نگران الوند رو به خودم دیدم .

-دستم ...

بی هیچ حرفی کنارم نشست...با دست راستش پایه ی میز رو بلند کرد و با دست چپش دستمو بیرون کشید ، لبه تیزِ پایه ی میز دستمو بربده بود و خون میان انگشتان دستم پخش شده بود ، با بهت نگاهی به دست سرخ شده م انداختم ...این خون ؟! بی هیچ حرکتی دستم مونده بود تو دست الوند، پایه ی میز و اروم روی زمین گذاشت و برگه ی دستمالی رو از جیبش بیرون کشید و شروع به پاک کردن خون کف دستم کرد ، متعجب نگاهی به حرکت دستاش کردم و سپس به صورتش چشم دوختم از شدت بهت یکی در میان نفس می کشیدم و اون همچنان به کارش مشغول بود و من همچنان خیره صورتش ،اخم داشت نگاهش ، سرش رو ناگهانی بالا اورد و با نگاهش نگاه خیره مو غافلگیر کرد پر از حس شرمندگی لب گزیدم و سرم به زیر افتاد ، گرم شدن صورتم رو حس میکردم و سنگینی نگاه اون روی صورتم بیشتر تبم رو تند میکرد .

فشار دستمال روی دستم و جای بریدگی بیشتر و بیشتر میشد ، تاب نیاوردم که خیلی دم نزنم اونقدر که تند دستم و بیرون کشیدم :

-دردم میکنه اقای یزدان مهر .

اما الوند با اخمی که هنوز مهمون صورتش بود ناگهانی از جاش بلند شد و بی حرفی از اتاق خارج شد و من ماتِ این حرکت غیر معمول رد رفتنشو با چشم تعقیب کردم .

کف دستم میسوخت و به ناچار مشت کردم دستم و تا کم کنم از سوزش نفوذ کرده تو سلولای تنم . هنوز رد خون روی انگشتام بود و خون بریدگی بند نیومده بود.


romangram.com | @romangram_com