#طلسم_شدگان_پارت_50

-به کسی شک دارید ؟

-نه .

دلم میخواست داد میزدم و میگفتم قرص نه خوردی امابا دیدن قیافه ی کلافه ش سکوت کردم ، بی شک عامل کلافه گیش زیاده گویی های من بود ، هر چند به نظر خودم اون به خاطر کم حرفیش چنین برداشتی کرده چرا که من فقط چند تا سوال عادی پرسیدم .

نیسان در ورودی شهر پیچید و الوند مجبور شد کمی فرمان ماشینشو بچرخونه ، با رسیدن به نزدیکی یک تاکسی تلفنی دستش رو روی بوق گذاشت و راننده ی نیسان بلافاصله نیسان رو متوقف کرد و همزمان با الوند پیاده شد .

با گذشت زمان کوتاهی الوند درب عقب ماشینش رو باز کرد و بسته های خرما رو داخل ماشین اژانس قرار داد و با به پایان رسیدن کار انتقال خرماها درب عقب ماشین را بست و درب جلو را گشود :

-ببخشید یه تاکسی گرفتم که بسته های خرمارو ببره شماام لطف میکنید تو پخش خرماها کمک کنید .

چی از این بهتر من به اقای رییس کمک میکردم اونم دیگه نمیتونست سرزنشم کنه . اینم یه کار بزرگه دیگه حتی بزگتر از کمک کردن به درست کردن ماشینش باید خرماهارو درست و حسابی پخش کنم که ازم راضی باشه ، تازه هدفم از خودنماییم رو فهمیدم قصد من این بود خودم رو جلوی الوند خوب و موجه نشون بدم که ماست مالی کنم قضیه ی کار قبلیمو ولی انگار برعکس شد ،لبخندی زدم :

-خوشحال میشم کمکتون کنم .

***

با کمک اقای شریفی نگهبان کارخونه بسته های خرما رو داخل بخش اداری بردیم و از بهار خواستم تو پخش خرماها کمم کنه . بعد از پخش خرماها نگاهی به ساعت انداختم و روبه بهار گفتم :

-بهتره بریم به کارمون برسیم .

-دیگه نزدیکه دوازده ظهره ، سعید میگه همیشه بیست و دی کارخونه دوازده ظهر تعطیل میشه و به دستور الوند تو این روز همه زودتر میرن خونه هاشون .

کنجکاو میپرسم :چرا ؟

-دلیلشو منم نمیدونم فقط میدونم امروز سالگرده فوت باباشه .

صداش رو پایین تر اورد : سعید میگه باباشو کشتن ، جمشید یزدان مهر صاحب اولیه کارخونه .

تنم بی دلیل لرزید از واژه کشتن و نام جمشید که زیادی اشنا بود تو خاطرات خاک خورده گذشته ی ذهنم .

پنج شنبه نبود و سکوت سنگین قبرستان ترس به جونمون انداخته بود ، اونقدر که یاسی مدعی دستامو محکم تو دست گرفت :

-رامش اینجا چرا اینحوریه ؟

-خلوته همین .

romangram.com | @romangram_com