#طلسم_شدگان_پارت_48

-خوشت میاد خیس شی که زیر بارون ایستادی ؟بیا سوار شو دیگه

وهمزمان دست برد و در کنارشو از سمت خودش باز کرد، باران شدت گرفته صورتم رو به ضرب گرفته بود ...هم احساس سرماداشتم و هم به معنای واقعی خیس شده بودم پس تعلل نکردم و بلافاصله سوار شدم .

-ببخشید من عجله کردم بهتربود میرفتم کارخونه و کسی رو میفرستادم کمکتون .

همزمان نگاهمو دوختم به اینه و نگاه متعجبی به صندلی های عقب انداختم ، بسته های خرمای تلمبار شده روی هم توجهم را جلب کرد و به خاطر اوردم امروز الوند یزدان مهر مشکی پوش شده ، نتونستم در برابر کنجکاوی دورنی ام مقاومت کنم .

-اتفاقی افتاده خدایی نکرده کسی از اقوامتو فوت کرده ؟

همزمان نگاهمو از بسته های خرما گرفتم و به صورتش نگاه کردم نگاه بی تفاوتش غمزده شد ، دلم گرفت از غم نگاهش ، اروم لب زد : امروز پانزدهمین سالگرده مرگ عزیزترینمه .

عدد پانزده رو تو ذهنم مرور کردم ، رسیدم به سال هغتاد و هشت همون سالی که مامان فوت کرد درست تو روز بیست دی ، دلم میخواد بپرسم کی رو تو بیست و دی پانزده سال پیش از دست داده اما...

صدای بوق ماشینی کنار گوشم باعث شد نگاهم از روبه رو به سمت جاده جهش پیدا کنه . ، نیسان ابی رنگی کنار ماشین یزدان مهر توقف کرد .

-مشکلی پیش اومده ؟

الوند با خوشحالی با وجود بارش باران از ماشین پیاده شد ،اما من ترجیح دادم همونجا بشینم ، صدای گفتگوشو با راننده ی نیسان می شنیدم .

-نمیدونم چی شد ؟ یهو از کار افتاد موتورشو نگاه کردم اما نفهمیدم چرا اینجوری شده .

-بذار منم یه نگاه بهش بکنم .

الوند برگشت و در ماشین سمت خودشو بست ، حالا دیگه صدایی به گوشم نمی رسید ، اروم چشمامو روی هم گذاشتم ، موجی از خاطرات ریزو درشت گذشته به مغزم هجوم اورد ، خاطراتی که نقش اصلیش امید بود ، امیدی که هفته ی پیش رکب خورد ازم و جاش گذاشتم و یک هفته س بی خبرم ازش بی خبره ازم ، اون باید زنگ میزد حال منو میپرسید یا من ؟ چرا گاهی کلاف زندگی بد میپیچید ؟ یه هفته بی خبری در برابر چهار سال بی خبری که چیزی نیست .چشمامو اروم باز کردم و کیفمو از روی پاهام عصبی چنگ زدم و اون ته مه های کیفم گوشی جاخوش کردم و بیرون کشیدم ، باید به یاسی زنگ میزدم شاید امید تو این یه هفته به خونه زنگ زده و یاسی فراموش کرده بگه ، شاید شمارمو فراموش کرده و شایدهایی دیگر...انسانم و دلم میخواد خوش بینانه به همه ی زندگی نگاه کنم ، نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم ، حالم از طوسی رنگش بهم میخورد و انتن نداشته ی گوشی باعث شد به خاطر حواس پرتم با دست محکم به پیشانی ام بکوبم ، خب اگه موبایل انتن میداد الوند مگه دیونه بود اینجا منتظر بمونه ، گاهی بد نیست فکر کنم و بعد عمل و رفتار من همیشه عکس این ماجراست . اما میتونم با دید مثبت یه این قضیه نگاه کنم ، هدف من از این خودنمایی چی بود؟

لبخندی از فکر کردن به کار احمقانه م گوشه ی لبم نشست و همزمان درب ماشین باز شد و چهره ی خیس الوند نمایان شد :

-ماشین درست نمیشه باید بکسل شه تا یه مکانیکی هنوز موندم خودتون چی فکر کردین که از اتوبوس پیاده شدید؟

وای خدایا این که باز عصبانی شد : خب من فکر نمیکردم مشکل ماشین انفدر جدی باشه

- معنی مشکل جدی چیه؟ اگه جدی نبود چه کمکی ازتون ساخته بود ؟

-خب مطمئناً اون موقع یه فکری میکردم .

با دست شقیقه شو مالشی داد و عصبی بهم چشم دوخت : تا دیوونه نشدم بهتره حرکت کنیم .

romangram.com | @romangram_com