#طلسم_شدگان_پارت_47
-رفت دیگه .
-رفت ؟!
از شدت ترس قدمی به عقب برداشتم در حالیکه دستم قفسه ی سینه ام رو لمس میکرد از این فریادی که الوند یزدان مهر به جای تشکر نصیبم کرده بود ، چقدر صداش خشن بود.
-اخه تو چه فکری پیش خودت کردی ؟ تو چه کمکی ازت ساخته س ؟
تن بلند صداش قصد کمی ارام شدن هم نداشت . لرزی به جانم افتاده بود از این خوی تند و عصبانی ، بهار حق داشت که از عصبانیت الوند به بدی یاد میکرد .
-من فقط خواستم کمک کنم انگار اشتباه کردم ، به راننده گفتم بایسته اما اهمیت نداد اونقدر سرش غر زدم که اخر سر منم پیاده کرد مردک ...
سری تکان داد :هیچ اشنایی توی اتوبوس نبود که کمک کنه ؟
-ای بابا شما چرا انقدر عصبی هستید ؟ من دیراومدم کس اشنایی ام ندیدم .
-مگه ممکنه ؟
صدای رعد باعث شد نگاه کوتاهی به اسمان بندازم اما بلافاصله به الوند خیره شدم .
-اره چرا ممکن نباشه وقتی صاحب یه کارخونه ی بزرگ خرج کارگراش نکنه ممکنم میشه .ببینید تمام کارخونه های این اطراف واسه
رفت و امد افرادشون سرویس دارن جز این کارخونه که جالبش اینجاست اخرین کارخونه س و بد رفت و امد ترین مسیرو داره .
-تو این مسیر فقط سه تا نیروی استخدامی دارم که ترجیح دادم به جای گرفتن یه سرویس اضافه هزینه ی رفت و امد و به حقوقشون اضافه کنم.
-اره خب اونجوری ارزونتر میشد .
چند قطره باران روی صورتم چکید ،با نگاه برزخیش لب گزیدم ، یه خرابکاریه دیگه و یه زیاده گویی دیگه .
-بهرحال فرقی تو حال من نداشت اگه سرویسم داشتید تاخیر میکردین دیگه و بازم با اتوبوس میومدید و بازم کمکی از دستتون ساخته نبود چون کسی به حرفتون اهمیت نداد ،
لجم گرفت از حرفش: من یه ادم معمولی ام شاید خیلیا به حرفم گوش ندن ولی بد حادثه میشه وقتی یه کارخونه دار مهم باشی اما حتی یه راننده ی اتوبوسم کمکت نکنه .
باران اینبار شدت بیشتری گرفت ، ازم فاصله گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد ، در ماشین رو بازکرد و پشت فرمان نشست در حالیکه اراده ای خرج بستن در ماشین نکرد .خدایا یه تعارفی چیزی ؟ عجب اشتباهی کردم با پای خودم از اتوبوس پیاده شدم ، درسته اتوبوسش از رده خارج بود و روکش اکثر صندلیاش پاره بود اما منو که به مقصدم میرسوند و اینجوری خیس نمیشدم تازه خودم و با اون خاطرات ریز و درشتی که مسافرا روی صندلیا نوشته بودند و البته شماره تلفنهای مختلف یادداشت شده در گوشه گوشه ی اتوبوس سرگرم میکردم .
romangram.com | @romangram_com