#طلسم_شدگان_پارت_45


-اگه مرخصی بگیرم .

خندید : من تو رو میشناسم مرخصی ام میگیری .

دستی براش تکان دادم و همزمان سوار اتوبوس شدم ، مثل همیشه پر بود از جمعیت ، واسه حفظ تعادل لم دادم به میله ی اتوبوس که به خاطر چاله های بی هوا ایجاد شده وسط خیابون مدام بالا و پایین میشد .با بی حوصلگی با پاهام روی زمین ضرب گرفتم تا شاید اتوبوس زودتر به ایستگاه مورد نظرم برسه .

نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ، خدایا زیادی دیر شده ،با عجله سوار اتوبوس بعدی شدم و روی صندلی خالی از ادمش لم دادم .لذت بخش بود این خلوت .

مسیر کارخونه تو بیست کیلومتری غرب شهر ما بود و درست میان چهار شهر قرار داشت و فاصله ی سه شهر دیگه نزدیکتر از شهر ما بود .

سرم و به شیشه اتوبوس تکون دادم و فکر کردم امروز باید همراه یاسی شم ، قرار نبود به خودم دروغ بگم ته دلم کنجکاو شده بودم به دونستن خیلی چیزا .

سرم و از شیشه برداشتم و نگاهم و به جاده دوختم ، توجهم جلب شد به ماشینی که کنار جاده پارک شده بود و راننده ای که تا وسط جاده اومده بود ، اتوبوس نزدیک و نزدیکتر شد و من چهره ی راننده رو با این نزدیکی به راحتی شناختم ، الوند یزدان مهر بود دیگه ؟

تعجب کردم ، چه اتفاقی باعث شده بود که اقای رییس وسط جاده کم رفت و امد دنبال کمک می گشت ، راننده ی اتوبوس اما بی توجه به درخواست کمک الوند از کنارش عبور کرد و حتی الوند و مجبور کرد به عقب نشینی ، نتونستم طاقت بیارم اخه مگه میشه ببینی یه انسان نیاز به کمک داره و راحت از کنارش بگذری ؟

از جام بلند شدم و فریاد زدم .

-نگه دار اقا .

راننده سرعتشو کم کرد اما نگه نداشت :چی میگی ابجی اینجا نمیشه نگه داشت ؟

با صدای خشنی ادامه داد :سر ایستگاه به ایستگاه .

-مگه ندیدی کمک میخواست ؟

-من فقط کار خودم و میکنم .

-نگه دار و گرنه بد میبینی .

اهمیتی نداد و حرصم و بیشتر کرد ، دیر اومدنم باعث شده بود اشخاص داخل اتوبوس هیچ کدوم ربطی به کارخونه نداشته باشن و بی اهمیت باشن نسبت به الوند یزدان مهر و این بی تفاوتی ها صبرم و لبریز کرد.

-گفتم نگه دار .

انقدر داد و فریاد زدم و جیغ کشیدم که مجبور به نگه داشتن شد .اما مسیر زیادی رو از ماشین دور شده بودم .


romangram.com | @romangram_com