#طلسم_شدگان_پارت_43


-من با بهاره حرف زدم قرار شد تو ساعت دوازده تا دو بیای کارخونه و از کامپیوتر من استفاده کنی .

با تردید پرسید :

-مطمئنی همکارات مشکلی ندارن ؟

-بیا خیالت راحت .

-رییست چی ؟

-قرار نیست بفهمه .

لبخند شیطنت امیزی زد :

-اَه اونجوری که به دردم نمیخوره بذار بفهمه شاید بخت ماام باز شد و این اقای رییس عاشقَم شد .

-لابد بعدشم با گل و شیرینی میری خواستگاریش .

-نه دیگه اینجا رو اشتباه میکنی من کی تاحالا تو خواستگاریای قبلیم گل و شیرینی بردم ؟ این روزا مد شده ملت با پیاز سیب زمینی میرن خواستگاری .

چشمکی زدم و گفتم : لابد از نوع گندیده اش .

خنده ی لبهایش فرو بست و غمی میان چشماش نشست و با پوز خند لب زد : اره لازمه از همون اول بفهمیم زندگی چقد گنده .

سکوت کردم ...من که پازل های گند تری از زندگی رو دیده بودم و حتی مجبور به چیدنشان هم بودم ...

به روزایی نحسن ...زشتن و زیادی نفرت انگیز ...متنفرم از بیست دی ...روزی که بابا جسم بود و روح نداشت ، نفس میکشید اما نا نداشت...کل روز و تو خونه می نشست توی اتاقش ...همدمش میشد سیگار...سیگار پشت سیگار...اونقدر که دود زده میشد اتاقش و عطر خونه میشد بوی تند سیگار و من همیشه فکر میکردم چرا عطر خونه ما تو سالگرد فوت مامان نمیشه عطر پخش شده از پخت حلوای خیرات ؟ و دلداری میدادم دلم و... مرد بود دیگه درد داشت ...درد غیرت و رسوا شدن...نمیدونم چقدر عشق زنشو داشت چقدر زنش واسش مهم بود اما چیزی که مشخص بود رنجی بود که می کشید ،اونم روز بیست دی ، روزی که میشد سالگردفوت زنش ...

امروز باید بی سر و صدا باشیم اروم و بی نفس که زیاد خاطره ی تلخ نسازیم واسه بابا، تو سکوت و تلخی بیستم دی ماه همراه یاسی از خونه زدیم بیرون .

هر دو تا خیر داشتیم و شاید نحسی ابن روز ما رو گرفته بود .

کنار ایستگاه چشم دوختم به پای یاسی که داشت سنگی روجابه جا میکرد خط می کشید رو اعصابم این کار یاسی.

-نکن یاسی بدم میاد از این کارت .


romangram.com | @romangram_com