#طلسم_شدگان_پارت_41
-اگه مادرم دخترتون حساب میشد که کمر نمیبستین به نابودی منی که بچه شم .
-من صلاحتو خواستم و میخوام ، مادرت اعتقادش قوی بود و ایمان خوبی داشت ، دست راستم بود و کمک میکرد به خلق الله ،دعا نویسی میکرد طلسم باطل میکرد خدا بهش این قدرتو داده بود به خاطر دل پاکیش .
دل پاکیه زنی که اوازه ی هرزگیش پیچیده بود ؟!
-توام این قدرت و داری ، توام هر دعایی کنی بلافاصله اجابت میشه .
یاد امروز افتادم و دعایی که کردم و غیر ممکنی که ممکن شد اما بلافاصله یاد اتفاقات بد زندگیم پس زد این افکار خوشبینانه رو .
-چند وقت پیش کلی به درگاه خدا دعا کردم که کارم و از دست ندم اما نشد .
-تو به خدا پشت کردی اون ازت دلگیره همونطور که قبلنم گفتم تو هرگز تو زندگیت موفق نمیشی مگه اینکه به سمت من بیای .
-که مثل شما رمال شم ، مادرم اگه زن خوبی بود وردست شما دعانویس نمیشد .
-درست حرف بزن دختر .
از لحن تندش ترسیدم و جاخوردم : برو سر خاک مادرت نگاه کن به همسایه ش به قبر کناریش به کسی تو اون روز با مادرت کشته شد خیلی چیزا دستت میاد ،دنبال راست و دروغ حرف من نباش دنبال مادرت باش و قاتلش .
-من حتی نمیدونم قبر مادرم کجاست .
-بگرد پیداش میکنی .
نگاهی به گوشه ی حیاط خونمون انداختم و بی رمق لب حوض نشستم ، راست میگن که حرف و زبان گرم هر انسانی رو تحت تاثیر قرار میده ، من حرف شنیدم و پر بغض شدم از ادمهای اطرافم و اما خوب بود که ته دلم نخواست هر حرفی رو باور کنه ، حواسم بود به نبودن حواس امید و یه لحظه از غفلتش استفاده کردم ..دور زدم مسیر خونه ی میراقا رو...تا تونستم از توان پاهام استفاده کردم و دویدم سمت امامزاده ، خواستم خالی شم از اون بغض در حال لبریز ...پیر بابا تو حیاط امامزاده داشت اطراف حیاط رو تمیز میکرد ،منو دید و شناخت بدون یه لحظه تامل .
از مادرم گفتم درست وخوب بودنش قسمش دادم که بگه که تایید کنه خوب بودن مادرم و اما تایید نکرد موند تو جواب قسمم و مجبور شد راستشو بگه از بد بودن مادرم بگه اما قسم داد که نپرسم گناهاش چیا بودن و چه کرده ، گفت به حرف میراقا گوش نکن گفت از در این امامزداه که زدی بیرون هرچی شنیدی رو چال کن و بی فکر گذشته برو برس به زندگیت... گفت حتی امیدم فراموش کن که دیگه مجبور نباشی میراقا رو ببینی اما حرفهای میراقا رو مگه میشد فراموش کرد ، بهش گفتم از سارا هم گفتم با تاسف سری تکون داد اونم از سارا گفت ... گفت میراقا واسه سارا و مادرش تو شهر خونه ای اجاره کرده و بهشون گفته پا تو روستا نذارن و همه جا پخش کرده واسه سارا دعای بخت گشایی انجام داده و سارا ازدواج کرده ولی واقعیت این نیست واقعیت اینه که میراقا هرچند وقت یه بار یه بازی راه میندازه که ادعای دروغین کنه و مردم ساده رو فریب بده با یه خرج کوچیک جیباشو پر پول تر میکنه .
بهش گفتم شما که خادم این امامزاده ای شما که ادعای خدایی بودن میکنی نمیخوای جلوشو بگیری و راستشو به مردم بگی اما اون گفت من کار خودم و میکنم و حوصله ی دردسر ندارم .
این حرف پیربابا واسم سنگین بود درکش نمیکردم ادعای اونم پوچ بود پوچ و تو خالی. تاسف خوردم واسه خودم و باورم باور من این ادم بود ؟ حالا دیگه نمیتونستم ودلم نمیخواست حرفاشو در مورد مادرم باور کنم .
بی هیچ نتیجه ای و دست از پا درازتر برگشتم منم نباید خودم و اسیر میکردم باید کار خودم و میکردم اما چه کنم با اون بغض اماده ی سر ریز...
از لب حوض وسط حیاط بلندشدم تاره اون لحظه سرمای نشسته تو تنم و فهمیدم ، یاسی امرور خونه بود و میدونستم بودن یاسی حالمو خوب میکنه .
romangram.com | @romangram_com