#طلسم_شدگان_پارت_40

هردو دختر رو می شناختم از اهالی همین ده بودند، حتی سارا رو هم می شناختم ، دختر مو قرمزی که صورتش پوشیده از کک بود ، انقدر از گوشه و کنار سالن از معجزات میراقا شنیدم که دچار حالت تهوع شدم و حتی لحظه ای به خدا بودن این انسان شک کردم اما بلافاصله این افکار شیطان پرستانه رو پس زدم .

با دیدن امید زودتر به سمتش رفتم : چی شد ؟

-بیا بریم حیاط پشتی الان اونجاس .

به دنبال امید به سمت حیاط پشتی حرکت کردیم ،هیکل میراقا از پشت کاملاً قابل تشخیص بود عبای سفید رنگی به تن داشت و دست به پشت اومدش در حال شمارش دانه های تسبیح بود ، تمام حس های بد دنیا به یکباره به تنم تزریق شد و همه ی خاطرات گذشته جلوی چشمام زنده شدند .

متوجه ما که شده بود که به سمت مون برگشت ، و در جواب سلاممون عیلک گفت و دستی به محاسنش که داشت به سمت سفیدی میرفت کشید و نگاهش روی تمام بدنم به گردش دراومدو روی صورتم نشست ، شاید دنبال یه رد اشنا می گشت و من چرا از این نگاه جستجو گر یخ میکرده و میلرزیدم ؟

-چقدر حس خوب گرفتم امروز .

تن صداش همون بود محکم و پر ابهت : دختر نرگس اینجاست .

اسم مادرم تلنگر خاطرات ریز و درشت گذشته شد و همه خوب و بدهایی که گفته بودند و شنیده بودم .

-اومدی از مادرت بدونی ؟

پلک زدم به معنی اره .

-مادرت بهترین ادمی بود که میشناختم اما حیف شد...حیف شد که نخواستن و نتونستن ببینن ، اون یه زن استثنایی بود اما اونا کشتنش .

با بهت به دهان میراقا چشم دوختم داشت از مرگ مادرم میگفت :

-کی مادرم و کشته ؟

-تو دخترشی باید خودت بفهمی اگه من بگم کی هرگز باور نمیکنی .

-منظورتون چیه ؟

-ما ادما یه خصلت بد داریم هرگز باور نمیکنیم کنار کیا زندگی میکنیم .

کلام گنگشو و این رمزی حرف زدن و نمیفهمیدم و درک نمیکردم ، همه ی کسایی که میشناختم جلوی چشمام میومدن و در نقش قاتل مامان ظاهر میشدن اما بلافاصله پس میزدم این افکار خبیثانه رو ، این افکاری که میراقا داشت تو ذهنم شکل میداد.

-چرا باید باور کنم ؟

-چون من مادرتو بزرگ کردم ، بچه م نبود اما براش پدری کردم و شد بچه م ، باباش محسوب میشم مگه نه ؟ دلم میخواد قاتلش دستگیر شه .

romangram.com | @romangram_com