#طلسم_شدگان_پارت_39
حرفی نزدم و با بی میلی و فقط از سرکنجکاوی پشت سر امیده به راه افتادم .
خونه بالای یه تپه ی کوتاه بود ، مسافت تپه رو طی کردیم و دم در خونه ی کاه گلی توقف کردیم .
-با الله ...یا الله
و همزمان دست برد به سمت دستگیره ی در و به بیرون کشیدش ، بسم الهی گفتم و پشت سر امید وارد خونه شدم ... نگاهمو از جمعیت کیپ نشسته داخل سالن گرفتم و باهمون نگاه جای جای خونه رو جستجو کردم ، پِیِ چی ؟نمیدونم اما همیشه از مردم روستا شنیده بودم میراقا چند تا جن و برده ی خودش کرده واسه همینه که دعاهاش رد خور نداره .
پوزخندی زدم به این افکار پوسیده و تمایلم بیشتر شد برای دونستن حرفهای میراقا.
-تو اینجا باش من الان برمیگردم.
امید رفت و من اینبار دنبال یه جای خالی نگاه چرخوندم و همزمان گوشم تیز شد برای حرفهای مردم .
) -وا...چرا امروز اومدی ؟
-پس کی باید میومدم ؟
-واسه بارداری باید چهارشنبه ی هفته ی قاعدگی ت بیای.
-مطمئنی؟
-اره بابا مطمئنم یکی از فامیلامون اینجوری بود، همزاد داشت و تو اون روز اومدو میراقا واسش چله بری کرد .)
نگاه از هردوزن جوان گرفتم و در دل به حالشون افسوس خوردم که یادشون رفته خدا کجای دنیاشونه که اگه اون نخواد سنگی جابه جا نخواهد شد...که علم ساخته شده توسط بشر از اراده و قدرته اونه ...که اون این وسایل رو در اختیار بشر قرار داده تا درمان بیماری کنند.
و اینها هنوز هم فکر میکنند انسان میتونه خداهم باشه .
-وای راست میگی همون سارای خودمون دیگه که بهش میگفتیم سارا قرمزی ؟
دختر جوان کنار گوشم ان چنان جیغ کشید که ناخواسته به سمتش برگشتم .
-کی ازدواج کرد ؟
-همین ماه پیش ، باورت نمیشه اومد پیش میراقا بهش گفت یکی طلسمش کرده و بختشو بسته از وقتی واسش دعای بخت گشایی کرد خواستگار پشت خواستگار اخرشم به یکی از همون خواستگارا جواب مثبت داد )
romangram.com | @romangram_com