#طلسم_شدگان_پارت_38

امید در حالیکه دنده ی ماشینش رو عوض میکرد گفت : اره .

-ولی چرا ؟

-یادته یه بار بهم گفتی ارزوت اینه که از مادرت بدونی؟ میخوام به ارزوت برسی.

-کی از مادرم میدونه .

زیر لب جمله ای زمزمه کرد که نفهمیدم .

-داریم میریم ده ؟

-اره .

-پیش پیر بابا ؟

سری تکان داد به معنی نه .

-پس کجا میریم ؟

-بهم اعتماد کن .

نگاهی به ساعتم انداختم ، از دوازده رد بود و من هنوز مردد بودم که با امید تا کجا پیش خواهم رفت، ته جاده ی با امید احساساتی بودن کجاست ؟

امید ماشین رو کنار خونه ای بالای ده نگه داشت .

-پیاده شو .

پر ترس و نفرت نگاهی به اون مکان انداختم مگه میشد ندونم این خونه بالای روستا متعلق به کیه ؟ به ادمی که ازش متنفر بودم ، به ادمی که بابا ازش متنفر بود و من حتی فکر میکردم امید هم باید از اون متنفر باشه .

-چطور فکر کردی من پا تو خونه ی این ادم میذارم ؟

-یادت نرفته که حس تنفر من هزار بار بیشتر از توست ولی حرفهایی که من شنیدم و توهم باید بشنوی و بعد قضاوت کن .

با تردید نگاهی به چهره ی جدیش انداختم ، امید بود دیگه ؟ می شناختمش .

-بریم .

romangram.com | @romangram_com