#طلسم_شدگان_پارت_37
نمیدونستم چی بگم در جواب احساسات امید ، با دستپاچگی موهای ریخته از زیر روسریمو کنار زدم اما باز هم پخش صورتم شدند.
-میای بریم بیرون ؟
-بریم .
-اگه خواستم بیای اینجا واسه خاطر دلم بود و تجدید خاطره اون روز ،میدونی من هیچ وقت روزایی که تو شاد بودی و از ته دل خندیدی رو فراموش نکردم .
قدمهام کمی سست شده بود از این ناتوانی ، من ناتوان بودم در ابراز عشق چون هر روز و هر روز بیشتر میفهمیدم عشقی به امید ندارم و از بازیچه کردن امید میترسیدم .
-یاسی حالش چطوره ؟
-خوبه ، بهت سلام رسوند.
-ماشینم و اونور خیابوت پارک کردم .
ماشین؟ یعنی عمو محمود حاضر شده پول خرج امید کنه ؟!
با امید به سمت دیگه ی خیابون میریم ، نگاهی به پیکان وانت سفید رنگ پارک شده در گوشه ی خیابان انداختم ، امید درب ماشین رو برام باز نگه داشت و من بی حرف سوار شدم .
امید هم پشت فرمان نشست و با گفتن بسم اللهی ماشین رو روشن کرد:
-خسته شده بودم از بیکاری بلاخره بابا با اصرارای مامان حاضر شد این وانت و برام بخره ، بار مردم و میارم و میبرم و بهم پول میدن
اهی کشید: بی پولی خیلی بده و همین بی پولی منو شرمنده تو کرده .
-هیچ وقت شرمنده نباش امید تو کارای بزرگی کردی ، من هیچ وقت یادم نمیره تو واسه شادی منو یاسی واسه خلق یه روز خوب واسه منو یاسی رفتی کارگری ، وقتی دوستت بهم گفت زخم دستت به خاطر کار ساختمونی بوده و اسه جور کردن یه مقدار پول شرمنده ت شدم ، من حتی یه لحظه فکر نکردم تو پول اون تفریح و از کجا اوردی.اره من همیشه شرمنده زیادی خوب بودنتم امید .
-کاش هیچ وقت نمیفهمیدی .
-باید میفهمیدم .
نگاهی به جاده و مسیرش انداختم .
-داریم میریم خارج از شهر.
romangram.com | @romangram_com