#طلسم_شدگان_پارت_36
، نفس پرصدا و البته پرحرصمو بیرون دادم و نگاهمو به مرد موتور سوار دوختم .
زمزمه ی صدایی اشنا کنار گوشم باعث شد چشمامو روی هم بذارم و نفسم و حبس سینه کنم .
-یادته اولین قرارمون با هم اومدیم و یه نمایش دیوار مرگ دیدیم ؟
اروم نفس کشیدم ، زیر لب زمزمه کردم اولین قرارمون .
««««««
چقدر زود همه چی گذشت...چه روزگاری داشتیم ...روزگاری که منو امید رسماً نامزد شدیم ...بابا براش مشکلی پیش اومد و منو یاسی مجبور شدیم تو اون شرایط مدتی رو خونه ی عمه بگذرانیم ، عمو محمود )بابای امید ( مخالف این هم خونه بودن بود و همه جا حواسش به ما بود من شانزده ساله و یاسی چهارده ساله که خانمی بلد نبودیم و همه جا پی شیطنت می گشتیم ، اما فضای روستا ، محدودیتهاش و نگاه بد مردم بعد از نامزدی مانع میشد مثل گذشته منو امید بیرون بریم و با خیالی اسوده به گشت و گذار بپردازیم . محرم نبودیم و توی روستای پدری ما صیغه خوندن و محرمیت قبل از عقد رسم نبود و این خونه نشینی حوصله منو سره بود .
تنگ ِکمی پیشرفت بودم و زندگی شهری ، جاییکه خونه ها گازکشی شده بودند و برق داشتند ) دو سال بعد اون روستا برق کشی شد ( ، دلم هوای سریالای تلویزیونی کرده بود ...حتی دلتنگ سریال یوسف پیامبرهم بودم و دلم میخواست بفهمم بعد از پخش این قسمت قرار بود چقدر پیام طنز ساخته شه ... دلم کمی تکنولوژی میخواست تو مکانی که خیلی دور بود از تکنولوژی و اینجا جایی بود که منو یاسی تو شهر بزرگ شده دوست داشتیم ازش فرار کنیم .
و امید رنج می کشید از بی قراریمون . بی خیال نگاه بد و حرفهای مفت سعی میکرد همه جا همراهیم کنه اما منو یاسی خسته از بد بودن نگاهها از همراهیش سرباز می زدیم .. یه روز امید اومدو گفت میخواد مارو ببره شهرمون تا یه گردش سه نفره داشته باشیم ، امید هم از وابستگی منو یاسی با خبر بود میدونست بی اون همراهیش نمیکنم .
منو یاسی از خوشحالی رو پا بند نبودیم اونقدر که قید حرف و حدیثهایی که بعد پیش میومد و زدیم و دنبال امید راهی شدیم ، توی جاده امید که قبل از ما رفته بود منتظر بود و ما با خوشحالی خودمون رو بهش رسوندیم ، برای پیکان سفید رنگی دست تکان داد و هرسه سوار شدیم و یک ساعت و نیم بعد به مرکز شهر رسیدیم و همونجا پیاده شدیم ، امید با دیدن تابلوی دیوار مرگ پیشنهاد داد به اونجا بریم و من و یاسی ِ عاشق هیجان از این پیشنهاد استقبال کردیم.
***
-توام مثل من پر حس خوب شدی از اون خاطره ها ؟
لب امید چسبیده به گوشم بود و چرا گرم نمیشدم از هرم نفسهای امید کنار گوشم ؟
مرد موتورسوار هرلحظه بالاتر میومد و صدایمیومد گاز بی امان موتور داد و فریاد مردم میان صدای امید پخش میشد ، از ترس سقوط مردموتور سوار چشمامو بستم.
-اون سالم چشماتو بستی یادته ، نترس اون کارشو بلده سقوط نمیکنه .
-اما حادثه که خبر نمیکنه .
-فکر کردم قرار نیست باهام حرف بزنی ، میدونم ازم دلخوری اما خودتم خوب میدونی هیچ جا برات کم نذاشتم .
برگشتم به سمتش و لبخند زدم ، میدونستم من کمم واسه امیدی که زیادی مهربونه و با گذشت .
-حالت خوبه ؟
-دلم برات تنگ شده بود رامش خیلی دلتنگت بودم .
romangram.com | @romangram_com