#طلسم_شدگان_پارت_35


پوزخند روی لبش پررنگتر شد و با تاسف سری تکان داد : اونجوری باشه من قول میدم تا هرروز که خواستی مرخصی با حقوق برات رد کنم .

من باز نسنجیده حرف زده بودم مستاصل از ادامه ی بحث سر به زیر انداختم ، خدایا خودت کمک کن خلاص شم از این گرفتاری و صدای زنگ تلفن باعث شد نفس پرصدامو بیرون بدم و اقای یزدان مهر با دیدن شماره رو به سمتم کرد :

-دعات خیلی زود گرفت شماره وکیل شریکمه بی شک زنگ زده تذکربده عجله داشتنشونو .

خواستم بگم قرار نیست همه ی دعاهای من گیرا باشه اما اون بی توجه به حضورمن تلفن و جواب داد مشغول گفتگو با طرف مقابلش شد ، هرچه بیشتر از مکالماتشون میگذشت حالت صورتش متعجب تر میشد و کنجکاوی من هم بیشتر میشد .

-واقعاً میگید یعنی مشکلی نیست .

و گاهی نگاهش روی صورت من می چرخید .

-مطمئنید وراث مرحوم ابطحی فعلاً نیازی به اطلاعات مالی کارخونه ندارن ؟!

-پس ما تمام اسناد و مدارک و تا فروردین اماده میکنم.

خدایا این یعنی دعای منو براورده کردی، همیشه دعاهای من انقدر گیراست ؟ کمی این پا و اون پا کردم تا به حرف اومد .

-خب میتونید برید

با کمی مکث ادامه داد : مرخصی .

-دیدید حرف من شد .

جدی گفت : تا پشیمان نشدم برید .

از صدای بم و محکمش ترسیدم ، موندن بیش از این جایز نبود پس بلافاصله با تشکری از اتاق خارج شدم .

***

نگاهی به ساعتم و سپس به چادری که برپا شده بود برای اجرای نمایش انداختم ، از تاخیر امید به شدت عصبی بودم ، دوباره نگاهی به متن اخرین پیامش انداختم

»» برو داخل مکان اجرای نمایش منم میام ««

نگاهی به بلیتی که ناچاراً تهیه کرده بودم و چادر نمایش انداختم و سپس وارد مکان نمایش شدم ، چند دقیقه ای از شروع نمایش گذشته بود


romangram.com | @romangram_com