#طلسم_شدگان_پارت_33
ولی نه انگار داشت به جای بدی بر میخورد ، معنی این قوانین و درک نمیکردم ؟شاید کار من مهم تر از رعایت این قوانین بود .خدایا خدایاخودت به دلش بنداز راهم بده .همچنان زیر لب با خدا حرف میزدم که خانم هاشمی گفت :
-میتونی برید داخل .
نگاهم گوشی تلفن داخل دستش رو که روی دستگاه قرار میداد دنبال کرد و همزمان فکر کردم اقای رییس کی و چطور اجازه ورود داده ؟!
-نمیری داخل ؟
به خودم اومدم : چرا ... چرا ...ممنون ازتون .
به ارامی چند قدم برداشتم ، قدم هام سست و لرزان بود ، دلیل این لرزش استرسی بود که به تمام تنم انتقال پیدا کردن بود ، پشت در اتاق مزین شده به نام مدیریت چندین نفس پیاپی کشیدم ، برای بیش از این مردد نشدن چندین ضربه ارام به در زدم و داخل شدم .چشمام و بستم و بی نفس گفتم :
-سلام خسته نباشید ، من مرخصی میخوام میخوای بدی میخوایم نده اصلا ً مهم نیست چون خودم به خودم مرخصی میدم . اصلاً چه معنی داره ادم اختیار روزشم دست خودش نباشه .تو دوران برده داری که زندگی نمیکنیم .
خدایا اگه اینجوری بگم که دیگه اخراجم ، وای خدا چطور بگم .یعنی چی بگم ؟ با صدای چند سرفه ی مصلحتی یزدان مهر دست از خیال کشیدم .
-سلام
درحالیکه نگاهش به صفحه ی کامپیوتر بود واخم صورتش رو پوشانده بود جوابم و داد و پرسید :
-مشکلی پیش اومده ؟
-مشکل ؟
-تو حسابا .
-اهان .
-نه .
-نه ؟!
-نه یعنی اره .
سری تکان داد و با دست شقیقه هاشو مالش داد و این یعنی من این مرد و رو زیادی کلافه کردم .
romangram.com | @romangram_com