#طلسم_شدگان_پارت_32
ملتمسانه گفتم : خواهش میکنم .
لحنش ارامتر شده بود : دست من نیست باید اقای یزدان مهر اجازه بدن .
همزمان صدای پیام گوشی ام بلند شد .
«« سلام ، خوبی ؟ من ساعت ده اونجام ، دیر نکن ««
گوشی رو توی دست عرق کرده م جابه جا کردم ، خدایا باید چه کنم ؟
-اگه اقای یزدان مهر اجازه بدن مشکلی نداره ، فقط در اونصورت باید یه روز حسابا رو هم دیرتر بخوان .
با تردید نگاهی به بهاره انداختم ، نگاهی به معنی کمکم کن ، اما متاسفم تنها واژه ای بود که از میان لبهای بهاره به گوشم رسید.
مصمم گفتم : پس اگه اجازه بدن مشکلی نیست ؟
افسوس داشت لحنش : نه مشکلی نیست .
بی توجه به اصرار بهاره برای صبر کردن از اتاق خارج شدم و به سمت دفتر مدیر حرکت کردم ، نگاهی به میز خانم هاشمی انداختم
-خانم هاشمی خسته نباشید ، با اقای یزدان مهر کار دارم .
لبخندی به صورتم پاشید : خوبی عزیزم ؟
زیادی لحنم تند و غیر منتظره بود : معذرت میخوام ممنون
-خواهش میکنم ولی نمیشه عزیزم بدون هماهنگی ؟
-نه اخه اقای بابایی منو فرستادن که چند تا سوال مهم و بپرسم .
-تلفنی نمیشد ؟
-لابد نمیشده دیگه .
یک دروغ مصلحتی که به جایی بر نمیخورد .
-پس بذارید خبرشون کنم .
romangram.com | @romangram_com