#طلسم_شدگان_پارت_31


»»اره ««

با خودم زمزمه کردم ده صبح باید سرکار باشم ، اما نمیتونستم نرم و از طرفی اینجا رو باید چه میکردم ؟ از همین حالا تصورم از فردا یه روز وحشتناک بود، باید میومدم کارخونه کارام و تاحدی راه مینداختم و قبل از ساعت ده از کارخونه بیرون میرفتم ، مهم نبود چطوری مرخصی یا فرار ؟ فردا بهش فکر میکردم نه الان .

با صدای ویبره ی گوشیم از فکر کردن دست برداشتم و با دیدن شماره ی یاسی با نگاه کوتاهی به همکارام بلافاصله تماس و برقرار کردم، سعی میکردم داروم صحبت کنم .

-خواهری امید بهت زنگ زد ،

تعجب کردم : تو از کجا میدونی ؟

-از اونجا که دیشب فراموش کرده بودید شماره بهم بدید ، یعنی حرفای صحنه دار باعث میشه ادم الزایمز بگیره ؟

خندیدم به خنده ی سرخوشانه ش ،خوب شدن حال یاسی لذت بخش بود و این حال منو هم خوش میکرد.

-واسه همین زنگ زدی ؟

-نه خواستم بگم امشب میرم خونه ی المیرااینا ، باید کارای کامپیوتریمو انجام بدم ممکنه دیر بیام .

تماس رو قطع کردم این نبود کامپیوتر توی خونه هم شده بود معضلی، باید فکری میکردم .

با بی قراری پاهامو تکون میدادم از اول صبح یه دلشوره یه حس بد و گنگ ته دلم موج میزد ، ملاقات با یه ادم غریبه...اطلاعات از مادری که حالا می فهمم ته دلم دوستش دارم و مصمم هرطور شده بی گناهیشو ثابت کنم و البته مرخصی تقریبا غیر ممکن دست به دست هم داده بودند تا حال من این همه جورواجو و زیادی ناجور شه..نگاه از صفحه ی کامپیوتر گرفتم و برگه های زیر دستم و کمی مرتب تر کردم .چشمام به سمت ساعت روی دیوارکشیده شد، عقربه های ساعت دیواری رو دور تند حرکت میکردن و تو دلمو اشوب تر میکردن ،با رسیدن عقربه ی ساعت شما روی عدد نه تنم تکانی خورد و طاقت از دست دادم و به سرعت از جا بلند شدم .

-اقای مرادی .

مرادی سرش رو از روی ورقه های جلوی دستش بلند کرد : بله .

-من میتونم یه چند ساعتی مرخصی بگیرم ؟

اخمهاش درهم شد و با لحن تندی گفت :

-جدی که نمیگید ؟!

نگاه متعجب بهاره هم به من بود : کار من خیلی واجبه نمیتونم اینجا بمونم .

لخنش همچنان تند بود : نمیشه .


romangram.com | @romangram_com