#طلسم_شدگان_پارت_29
-بهرحال واسه ت شلغم خریدم بخور که یه وقت حالت بدتر نشه .
مگه میشد به این بابا شک کرد به پدری که همه ی وقتشو صرف ما کرده بود ، که انقدر دقیق بود تو حال بچه هاش ، نه یه چیزی این وسط جور در نمیومد شاید بابا هم مثل ما فکر میکرد ،یا شاید اون مرد یه شیاد بود ،چرا امید نمیگفت اون ادم کیه ؟ کیه که امید رو راست بودن حرفاش قسم خورد. که امید بچه ای صادقی بود ، شاید به حرفهای اون ادم ناشناس اطمینان نمیکردم اما امید و از نظر راستگویی باور داشتم .
شب بدی بود برای من و یاسمن ...هردو اینبار بدون اینکه حرف بزنیم تو رختخواب دراز کشیدیم یاسی حتی شوخی هم نکرد و من از صدای نفس هاش میفهمیدم بیداره . چه حال غریبی داشتیم دوتامون ...مامان ...یه روز رفت و دیگه برنگشت بابا اومدو فهمید مامان نیست و رفت دنبالش...به جای مامان مهربان یه جنازه برگشت و کلی حرف پشت سر مامان ، بچه بودم اما میشنیدم از این و اون که میگفتن مامان با مردی ارتباط داشته ، با یه ادم پولدار ، باهاش قراره رفتن گذاشته اما تو راه هردو مردن ...
تو دلم فریاد زدم خدایا صبح و برسون که دیگه دارم نفس کم میارم ، چرا بعضی شبات دیر صبح میشن ؟امشب که شب یلدا نیست پس زودتر اسمون شبتو روشن کن ...که حداقل با طلوع افتاب خلاص شم از این فکرای نامربوط ، از شک کردن به صداقت بابام ...
با صدای زنگ گوشی ام به سرعت از رختخواب جدا شدم ، پلکهام سنگین بودند و چشمام سخت از هم باز میشدند ، ته دلم یه چیزی بالا و پایین میشد ، یه حال خراب .
-بلاخره صبح شد .
نگاهم چرخید سمت یاسی ، پس اونم مثل من رویای زودتر صبح شدن رو داشت .
-دیشب فکر میکردم تا خود صبح بیدارم اما خوابم برده بود.
-مثل من ، فکر کنم بهتره برم سرکار شاید فکرم ازادتر شد.
-به یه شرط از امشب دیگه به گذشته فکر نکنیم .
-بعد از دیدن امید و اون کسی که میگفت .
ناچاراً قبول کرد : باشه ولی زیاد درگیر نشو .
لبخندی بهش زدم نباید خودم و درگیر گذشته میکردم اما نمیتونستم بی نفاوتم باشم ، بعد از خوردن صبحانه بلافاصله به همراه یاسمن از خونه بیرون زدیم و اون به سمت دانشگاه رفت و من به سمت محل کارم .
با رسیدن به کارخونه بی توجه به اطرافم بلافاصله به اتاق کارم رفتم ، مرادی وبابایی مثل دیروز قبل از بهاره حاضرشده بودند و بهاره چند دقیقه بعد از من وارد شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد .
با لبخند به سمتم اومدی : تو چطوری دوست جدید و خوبم ؟
زیر چشم نگاهی به مرادی و بابایی انداختم و ارام لب زدم : درستش کردید؟
لبخندی زد : اره خیالت راحت .
و همین جمله خبال راحت خیالم و راحت کرد و با کشیدن نفس اسوده ای پشت میزم لم دادم ، نگاهی به لیست هزینه و درامدها انداختم و لبخندی کنج لبم نشست خدارو شکر که همه چیز در زمینه ی کاری درست شده بود و از یه دردسر بزرگ نجات پیدا کرده بودم .
romangram.com | @romangram_com