#طلسم_شدگان_پارت_28
امید قرار بود فردا باهام تماس بگیره و محل قرارو بگه تا اون موقع باید صبر میکردم .
نیم ساعت بعد بابا اومد با همون صدای دوست داشتنیش با همون لحن همیشه مهربونش امد و از دم درب صدا زد .
-دخترا کجایین بیاین کمکم .
فراموش کردم هرچی که شنیده بودم و... حال مهم بود نه گذشته ...بابا مهم بود نه حرفهای بی ربط ادمی که نمی شناختم .
نگاهی به بسته نان و نایلون های تو دست بابا انداختم لبخند زدم طبیعی بود یا مصنوعی نفهمیدم ولی میدونستم میشه اسمشو لبخند گذاشت.
-سلام بابا خسته نباشید .
-سلام عزیزم بیا ببین چی واسه ت خریدم ؟
نایلون خرمالو رو جلوم گرفت ، از بچگی عاشق خرمالو بودم .از خوشحالی جیغی کشیدم .
-ممنون بابا خیلی هوس کرده بودم .
پیشانیمو بوسید و همزمان گفت : نوش جونت بابا جان .
-این شلغما رو هم بشور و بذار بپزن ، انگار امروز حال یاسی زیاد خوب نبود ، صبح صداش گرفته بود .
حال یاسی که خوب بود .
-اِ سلام بابا خسته نباشی کی اومدید ؟ گفتم همه جا نورانی شد نگو اق بابا تشریف اوردن .
یاسی یک ریز حرف میزد و بابا با ذوق به تماشاش نشسته بود . خونسردی اش قابل تحسین بود .
-یاسمن جان دو دقیقه سکوت کن که حداقل جواب بگیری
-بذار دخترم هرچی دوست داره بگه.
یاسی با شنیدن این حرف خودش رو بیشتر لوس کرد و به اغوش بابا پناه برد. بابا موهای بلند یاسی رو که تو صورتش ریخته شده بود و کنار زد :
-حالت چطوره عزیزم صبح سرفه میزدی ؟
-همون صبح سرفه زدم الان خوبم .
romangram.com | @romangram_com