#طلسم_شدگان_پارت_27


درد منو یاسی مشترک بود درد ما مامان نبود و قصه ی مرگش درد ما بابا بوده و قصه ای که گفته یود...دروغ و راست حرف بابا درد بود واسه ما دوتا .

-این چیزیه که منو میترسونه . امید میگفت اون مرد گفته بابا همه چیو میدونه .

-یعنی بابا میدونه قاتل مامان کیه ؟

سرتکان دادم :نمیدونم

-رامش نکنه بابا مثل این مردای غیرتی وقتی بد مامان و شنیده یا دیده زنشو به ...

جیغ زدم : یاسی .

یاسی حرفی رو زد که تو سرم می چرخید خیانت...نفرت...انتقام...اما نه ...نمیخواستم بد بابامو بشنوم .

-ولی نه رامش بابا نمیتونه اینکارو بکنه ، میدونی چرا چون اون زیادی خوبه زیادی مهربونه ، میدونی چند سال بابا واسه ما فقط پدر نیست و کنار پدری مادری هم میکنه ، میگذره از خودش و خوشیهاش که منو تو شاد باشیم ...من مطمئنم هرچی بابا گفته حقیقت داره .

-میخوام برم اونیکه امید میگه رو ببینم .

اینبار یاسی جیغ کشید :

-چی ؟ دیوونه شدی ببین این فقط یه بازیه مسخره ی یه ادم بیماره .

-پس میرم این بازی رو تموم میکنم .

-بعضی بازیا نباید شروع شن .

-ولی این بازی خیلی وقته شروع شده .

یاسی سکوت کرد .

-الان بابا میاد بعد در موردش حرف میزنیم بهتره اجازه ندیم چیزی بفهمه.

یاسمن تایید کرد و از جابلند شد : میرم شام و اماده کنم .

با رفتن یاسمن ذهن من اما بیشتر درگیر گذشته شد ، مرگ مامان...باید بیشتر تلاش میکردم تا تو خاطراتم یه چیزایی روشن شه ...رابطه ی مامان و بابا...خوب بود یا بد ؟ هیچی به خاطرم نمیومد جز یه دعوای بزرگ که سر رفتن مامان بود به یه مکان ممنوعه و تو اون دعوا بارها و بارها بابا از یه مرد گفت ... مامان اما تنها سکوت کرده یا شایدم من صداشو نمشنیدم ...چند روز بعد از اون دعوا بود که مامان رفت ، واسه همیشه رفت ...وای خدایا یعنی بابا ...با تکان سر سعی کردم افکار مزاحم رو از ذهنم دور کنم .


romangram.com | @romangram_com