#طلسم_شدگان_پارت_25
-منم دلم حرفای مثبت هیجده میخواد .
خنده ام رو کنترل کردم و با تاسف سری براش تکان دادم و به سمت تلفن رفتم ، گوشی زرد زنگ تلفن رو برداشتم و ارام سلام کردم .
لرزش صدای امید و شور حرف زدنش فرق داشت کنار بی تفاوتی من ، حسی نداشتم خرج امید کنم و بی تفاوت درست مثل گذشته بیشتر سکوت کردم تا امید حرف بزنه .
-خوبی رامش ، خبرا رو شنیدی اره ؟
-اره .
-خیلی خوشحالم خیلی نمیدونی چقدر با اقام حرف زدم تا راضی شد که این نامزدی طولانی به عقد برسه .
نامزدی ؟ نگاهم رفت سمت دستام و انگشتم خالی بود بی حلقه ...بی حلقه ی نامزدی ...یعنی منو امید هنوز نامزد محسوب میشدیم ؟
وقتی قرار بود عید بریم اونجا تو سرزمین ابا و اجدادیمون که عقد کنیم الان نامزد محسوب میشدیم نه ؟
-رامش عزیزم چرا هیچی نمیگی تو مثل من خوشحال نیستی ؟ مطمئنم توام دلت اینو میخواست .
دلم چی میخواست ؟ اگه پیربابا بعد از خواستگاری امید تاییدش نمیکرد ؟ اگه باهام حرف نمیزد و اطمینان خوشبختی کنار امید و بهم نمیداد ؟اگه خوب بودنای امید و برام تعریف نمیکرد ؟ ایا من باید انقدر گریزان از گذشته تنها به حال فکر میکردم . شاید حتی اگه اون زمان شانزده ساله نبودم و دامنه ی فکریم بالاتر خیلی از اون گذشته وجود نداشت .
-رامش ...حواست به منه .
-اره ...اره ...خوبی ؟
-معلومه که خوبم .با وجود تو ...
-امید چه خبر از روستا ؟ از پیربابا ؟
-اتفاقاً امروز دیدمش بهت سلام رسوند ، بهش گفتم عید قراره عقد کنیم خیلی خوشحال شد و برامون ارزوی سلامتی کرد میگفت اینبار دلش روشنه همه چی درست میشه .
وقتی پیربابا میگفت همه چی درست میشه من باور میکردم چون اون و ایمانشو باور داشتم و از این باور لبخندی کنج لبم جا خوش کرد ، دلم بیشتر از هرکس و هرچیز تنگ پیربابا بود و صوت قرانش که چند سالی میشد به خاطر کهولت سن کمی لرزش داشت .
-رامش تو نمیترسی بازم مراسم عقد بهم بخوره .
چرا میترسیدم نه به خاطر بهم خوردن مراسم عقد ، به خاطر تمام همه ی ذهنیتهایی که داشت بوجود میومد به خاطر خدا شدن انسانی که ادعایش دست کمی از ادعای خدایی نداشت .
romangram.com | @romangram_com