#طلسم_شدگان_پارت_24

-نه من به کلی انسان و تفکراتشون متعهدم .

-هر انسانی خودش مسئول اعمال خودشه .

-تو که منو میشناسی حتی اگه از کسی متنفرم شم دلم نمیاد ازارش بدم .

-من فقط شوخی میکنم که جو سنگین خونه کمی تغییر کنه وگرنه نمیخوام حس خیانت تو دلت بوجود بیارم و اینکه ...

لبخندی زد و نگاه به نگام دوخت و نگاه به لبهاش دوختم ، میدونستم میخواد حرف مهمی بزنه :

-امید زنگ زد .

با بهت حرفی که زد چشم دوختم به روبه روم و زیرلب زمزمه کردم : امید ...یعنی چیکار داره ؟

-شماره گوشیتو خواست ندادم قرار شد دوباره زنگ بزنه البته ی شماره ی خودشم داد میخوای خودت زنگ بزن .

-بی خیال بابا شارژ ندارم خرجش کنم .

-باز کوچه بازاری ؟

خنده ام گرفت گاهی تذکراتش میشد همون تذکراتی که بار قبل از خودم شنیده بود .

-ببین من میرم تو اتاق اگه امید زنگ زد خبرم کن .

در اتاق وکه باز کردم یه حس ضعف تنم و لرزوند . شاید به خاطر امید بود ...امید و سماجتاش ...من بهش میگفتم سماجت و اون اسمشو گذاشته بود عشق ...خونه پدری مامان و بابا توی روستا بود ...من و یاسی وقتی چشم باز کردیم تو این دنیا ساکن همون روستا بودیم سکونتی کوتاه که تو ذهن من بی رنگه بی رنگه ...چیشد ساکن این شهر شدیم و یادم نیست ؟ فقط میدونم با همه ی موندگاریم تو این شهر صنعتی بزرگ همیشه دل تنگه روستا بودم و مرد محبوبم پیربابا ...از وقتی ذهنم یاری میکرد پیربابا خادم امامزاده ی کنار روستا بود ...

دور تادور حیاط امامزداه پربود از درختهای انجیر و توت و انگور ...بچه بودم و با یه حال کودکانه به شوق خوردن انگورهایی که پیربابا خالصانه در اختیارم میذاشت مسیر خونه ی عمه قدسی تا زیارتگاه رو میدویدم و امید همیشه همراه من این مسیر و میومد ، امید بر خلاف من از میوه ی انگور متنفر بود با این حال هرگز اجازه نمیداد این مسیرو تنها برم .بزرگ شدم و تو عالم بزرگی باحالی عارفانه به شوق دیدن پیربابا و گوش سپردن به حافظ و قران خوانیش باز پا میذاشتم تو امامزاده و مثل همیشه با امید و کنار امید .

باز شدن ناگهانی در ترس به جونم ریخت و با وحشت به یاسی چشم دوختم :

-بدو بیا امید زنگ زد .

نفس اسوده ای کشیدم : دختر زهره ام ترکید این چه طرز اومدنه .

-خب هول شدم بدو بیا ببین امید چی کارت داره .

-با من کار داره اخه به تو چه ؟

romangram.com | @romangram_com