#طلسم_شدگان_پارت_22
-پس با خیال راحت به کارت برس .
با همه ی اطمینان بهاره کمی ترسیده یودم و بدون کامپیوتر تا روشن شدن وضعیت کاری برای انجام دادن نبود ، نگاهی به کفپوش مشکی کفه اتاق انداختم دلم یه جوری شد از این رنگ حالم، رنگ مشکی رو دوست نداشتم پر خاطرات بد بود رنج ک غصه ...رنگ لباس بابا تو روزایی که عزای مامان و داشت سیاه بود ، سردر خونمون تو روزایی که عزادار مامان بودیم سیاه بود و...و امان از اون دل بابا که با مرگ مامان سیاه شد نه به خاطر داغی که سوخت و دوده هاش سیاهش کرد... به خاطر ابرویی که خاکستر شد و تو اغوش باد تو خونه به خونه ی روستای پدری پیچید و کوس رسوایی مامان رو به گوش همه رسوند ...، اره بابای من عمریه دل سیاهِ زنشه ...
پایان وقت اداری که رسید و مرادی و بابایی با خداحافظی کوتاهی و البته عجولانه از اتاق خارج شدند ... با خروج اونها سعید به همراه کیس کامپیوتر وارد شد .
-خسته نباشید .
-چی شد سعید ؟درستش کردید ؟
نگاه به چهره ی سعید دوختم و این قیافه ی درهم سعید یعنی نه و من دلمرده از این اولین روز ننگین سر به زیر انداختم .
-متاسفانه هیچ اطلاعاتی قابل بازگشت نبود .
-حالا چی کار باید کرد سعید ؟
-بهار مگه سری قبل به خاطر خرابکاری ای که تو حسابا کردی و اشتباهاتت مجبور نشدی از کل حسابها کپی برداری کنی ؟هم تولید هم فروش .
-خب اره ، منظورت چیه ؟
- بگیر از همون اطلاعات کپی کن من میندازم تو کامپیوتر و میگم اطلاعات و دوباره به دست اوردیم .
-باور میکنه .
-مگه میشه الوند حرف منو باور نکنه .
از ذهنم گذشت فعلاً با این ترفند کارم و راه میندازم تا الوند یزدان مهر اروم شه... اما ترفند زدن یعنی حقه یعنی کلاه گذاشتن سر ادمی که میشناسمش... ادمی که بهم لطف کرده ...که دارم توی کار خونه ش کار میکنم ...که حقوقم و میده ... پس باید بی کلک باشم ... میرم از بایگانی و تمام پرونده ها رو بررسی میکنم و یه سری سند جدید و مطمئن تنظیم میکنم که هم خیالم راحت بشه و هم عذاب وجدانی نداشته باشم .
پس با خیالی اسوده لبخندی زدم و از هردو تشکر کردم و با اطمینان به اینکه فردا همه چیز مرتب خواهد بود از محل کارم بیرون رفتم ،
همزمان با خروجم ار قسمت نگهبانی ماشینی خارج شد ، همه وجودم چشم شد واسه دیدن راننده این کنجکاوی ها همیشه با روح ودلم عجین شده بود اما اینبار راننده الوند بود و مند از ترس دیده شدن دستپاچه شدم و تا خواستم نگاه بدزدم نگاه همزمانش غافلگیرم کرد ...با همون دستپاچگی سری تکان دادم و برخلاف انتظارم با تکان سری جواب داد و بلافاصله با سرعت از کنارم رد شد .
از حیاط خونه گذشتم و نگاهی به حوض بی اب وسط حیاط انداختم ، بابا اجازه نمیداد زمستانا توی حوض اب بریزیم ...معتقد بود سنگای حوض ممکنه اونجوری بشکنن دوتا پله ی حیاط و رد کردم و وارد حال شدم نه بابا تو خونه بود و نه یاسی ...
ارام به سمت اتاقم رفتم ودر رو باز کردم با دیدن یاسی در حال خوندن قران لبخندی امیخته با تعجب زدم ،یاسی با صدای در قران رو
بوسید و نوازشگرانه داخل جلد قرار داد.
romangram.com | @romangram_com