#طلسم_شدگان_پارت_17


بلند میخندد : نه بابا اخه با سعید قهرم.

-سعید ؟

-همسرم ، معاون کارخونه .

اهانی گفتم و قاشقی از برنج و توی دهانم مزه مزه کردم .

-دختر تو خیلی کم حرف میزنی ؟

-نه اتفاقا فقط امروز تو فکر بودم .

-چی شده مگه ؟

از بهاره خوشم اومده بود چهره ی دلنشین و اخلاق مهربونش جذب کننده بود ، قضیه ی تصادف و تعریف کردم و اونم مثل من خیلی تعجب کرد،

-دشمن نداری ؟

وقتی اسم دشمن میومد ناچاراً اسم دو نفر تو ذهنم نقش می بست میراقا و گلنار .

طبیعی بود من دو بار در استانه ازدواج قرار گرفته بودم و هربار گلنار میشد حامی یه خبر شوم و میراقا میشد حامی گلنار و همه چی بهم میخورد تو دنیایی که یکی ادعای خدایی میکرد و یه ملت خرافه پرست عبادتش میکردن.

نکنه وقتی شنیدن قراره نامزدی من و امید دوباره رسمی شه خواستن منو بکشن بعدشم پشیمون شدن...اما مگه عمه حرفی از نامزدی زد ؟ حرف زدن یا نزدن اون مهمه من قراره برم که نشون بدم برام هیچی مهم نیست .

-رامش جان کجایی تو ؟

-هیچی دارم فکر میکنم دشمنم کیه اما به نتیجه ای نمی رسنم.

-یه دختر ماه مثل تو بایدم دشمن نداشته باشه.

منطق میگفت همه ی این حوادثو بذار پای حادثه ...من یه شعار داشتم تو حال زندگی کن ...واسه تو حال زندگی کردن هرگز لازم نبود به هر چیزی با بعد منفی نگاه کرد مثبت این اتفاق اول صبح میشد یه پیشامد بی منظور به خاطر یه راننده ی نابلد .

-مهم نیست دلم نمیخواد با فکر کردن به این اتفاق روانمو اذیت کنم .

سکوت کرد و اجزای صورتمو از نظر گذراند شاید موجود عجیبی به نظر می رسیدم .


romangram.com | @romangram_com