#طلسم_شدگان_پارت_16
تشکردی کردم و از اتاق بیرون زدم ، چی میشد اگه تو کار قبلیم خرابکاری نمیکردم و الان شغل خودم و داشتم ، من که تمام اطلاعات حسابدار و وارد کرده بودم چرا جمع محاسبات من و حسابدار اصلی باهم فرق میکرد ؟ نکنه واقعاً ادم بدشانسی بودم ؟ یا واقعاً...
در حالیکه سخت تو فکر بودم با چند ضربه وارد دفتر کارم شدم ...
و سلام دوباره ای کردم ، چشمم به یک چهره ی نااشنا خورد زنی جوان که با دیدنم از جا بلند شد و لبخند ملایمی زد.
-سلام عزیزم من بهاره ایزدی ام کمک حسابدار اینجا .
-سلام منم ...
-رامش جان درسته .
خندیدم از اینکه اجازه نداده بود حرف بزنم و متوجه شدم با ادمی مثل یاسمن تو محل کارم باید سروکله بزنم.
-خب چرا معطلی ؟ بشین گلم .
روی میز کارم نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم عقربه های ساعت درحال نزدیک شدن به عدد 12 ظهر بودند چقدر زمان زود گذشته بود...قبل از اینکه فرصت کنم سیستم و زوشن کنم بهاره صدام زد :
-دیگه نزدیک ناهاره جمع و جور کن بربم .
چبزی بهم نریخته بود که جمع کنم لبخندی زدم و به دنبال بهاره و البته مرادی و بابایی به سمت سالن غذاخوری به راه افتام . روی یکی ازمیزهایی ابتدایی تنهایی نشستم اما بعد از گذر چند دقیقه بهاره اومد
-خوبی ؟
-ممنون
صندلی ای رو کنار کشید و روبه روم نشست نگاه سردر گمی به اطرافش انداخت .
-نمیدونم چرا احساس میکنم همه یه جوری نگام میکنن.
به تبعیت از حرفش نگاه چرخوندم و اطراف و دید زدم . حق با اون بود نگاههای دزدکی اطرافیان مشخص بود .
-چرا فکر میکنی نگاه بقیه بهت یه جوریه ؟
-من هرروز میرم با سعید ناهارو تو دفترش میخورم،حالا امروز اومدم پیش تو.
تعجب میکنم : به خاطر من ؟!
romangram.com | @romangram_com